دستشو گرفت و به سمت ماشین برد
#𝑺𝑨𝑭𝑬_𝑾𝑰𝑻𝑯_𝒀𝑶𝑼
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³⁵
دستشو گرفت و به سمت ماشین برد.
در ماشین رو باز کرد. و انداختتش تو ماشین.
+چته؟!
_چمه؟! الان انتظار داری بابت اینکه اون مردک داشت به بدنت نگاه میکرد آروم بشینم و نگاه کنم؟! هااا؟؟
+سر من داد نکش مین یونگی.
_هه
پاشو روی پدال گاز فشار داد
با سرعت 150 میرفت.
160.
170
+یونگیییییی بزن کناررررر.
با داد هانا و قطره اشکی که از ترس ریخته شد. یونگی به خودش اومد. ماشین رو یه گوشه پارک کرد و سرش رو گزاشت رو فرمون.
هانا از ترس قلبش محکم میتپید.
از ماشین رفت بیرون.
هردوشون مستیشون پریده بود.
در پشت ماشین رو باز کرد آب رو برداشت کمی ازش خورد و برای اینکه یکم به خودش بیاد روی صورتش آب ریخت.
هانا از ماشین پیاده شد و به سمت یونگی رفت.
+خوبی؟!
سرشو تکون داد.
+میخوای من بشینم... تو به نظر نمیاد که حالت. خوب باشه..
_بشین.
یونگی به سمت صنولی شاگرد رفت. صندلی رو به صورت خوابیده کرد آرنجش رو گزاشت روی سرش. و با صدای بم شده گفت
_هانا.. خواهش میکنم اون لباسا رو جز مهمونی های زنونه یا زمانیکه با خانوادمون هستیم نپوش.
+باشه.. تو یکم استراحت کن تا برسیم خونه.
_هوم.
هانا تو ذهنش: شانس اوردیم خیابون خلوت بود با کسی تصادف نکردیم. خیلی ترسناک بود.
موزیک رو خاموش کرد.. بعد 5 مین به خونه رسیدن.
در پارکینگ رو باز کرد ماشین رو پارک کرد.
کمربندش رو باز کرد و روشو سمت یونگی کرد که غرق خواب بود.
+یونگی... پاشو.. رسیدیم.
از جاش بلند شد صندلی ماشین رو درست کرد و به اطراف نکاهی کرد. و دوباره خوابید.
هانا تو ذهنش.: جدی آههه داریم باهام شوخی میکنی. خدایا.
از ماشین پیاده شد و به سمت در یونگی رفت.
آرکم کولش کرد..
+حاجی خوابت چقدر سنگینه. خودتم خیلی سنگینی.
وارد خونه شد و در رو بست.
به سمت پله ها حرکت کرد.
+خب یونگی اگه بیدار نشی جفتمون پرت میشیم پایین. یونگی.. آههه شیبال.
چجوری ببرمت بالا.
با هر سختی ای که بود پله آخر رو تموم کرد. انگار که یونگی بیهوش شده بود.
به سمت تخت رفت و آروم از کولش اورد پایین و روی تخت گزاشتتش.
+الان باید اباستو عوض کنم؟!
شروع کرد به در اوردن لباس یونگی. چشماش رو بسته بود.
_یاااا چیکار..
+عهههه خدا رو شکر بیدار شدی عزیزم... وایسا ببینم... من دوشت کردم از حیاط تا اینجا کولت کردم اوردمت بالا کمرم خورد شد بعد تو اون همه مدت بیدار بودی؟!
_نخیر خواب بودم. الان که دستتو رو لباسم حس کردم بیدار شدم.
+خیلی هم عالی پاشو لباستو عوض کن منم خیلی خوابم میاد.
داشت از جاش بلند میشد که یونگی دستشو گرفت.
_ببین عشقم امشب به حرفم گوش نکردی و این لباسارو پوشیدی. و قول دادی که بهم میدی و از همه بد تر تنبیه نگاه کردن اون مردک به بدنت.
+جییی؟! مگه من به اون مرده گفتم که بیا منو نگاه کن.
𝒑𝒂𝒓𝒕 ³⁵
دستشو گرفت و به سمت ماشین برد.
در ماشین رو باز کرد. و انداختتش تو ماشین.
+چته؟!
_چمه؟! الان انتظار داری بابت اینکه اون مردک داشت به بدنت نگاه میکرد آروم بشینم و نگاه کنم؟! هااا؟؟
+سر من داد نکش مین یونگی.
_هه
پاشو روی پدال گاز فشار داد
با سرعت 150 میرفت.
160.
170
+یونگیییییی بزن کناررررر.
با داد هانا و قطره اشکی که از ترس ریخته شد. یونگی به خودش اومد. ماشین رو یه گوشه پارک کرد و سرش رو گزاشت رو فرمون.
هانا از ترس قلبش محکم میتپید.
از ماشین رفت بیرون.
هردوشون مستیشون پریده بود.
در پشت ماشین رو باز کرد آب رو برداشت کمی ازش خورد و برای اینکه یکم به خودش بیاد روی صورتش آب ریخت.
هانا از ماشین پیاده شد و به سمت یونگی رفت.
+خوبی؟!
سرشو تکون داد.
+میخوای من بشینم... تو به نظر نمیاد که حالت. خوب باشه..
_بشین.
یونگی به سمت صنولی شاگرد رفت. صندلی رو به صورت خوابیده کرد آرنجش رو گزاشت روی سرش. و با صدای بم شده گفت
_هانا.. خواهش میکنم اون لباسا رو جز مهمونی های زنونه یا زمانیکه با خانوادمون هستیم نپوش.
+باشه.. تو یکم استراحت کن تا برسیم خونه.
_هوم.
هانا تو ذهنش: شانس اوردیم خیابون خلوت بود با کسی تصادف نکردیم. خیلی ترسناک بود.
موزیک رو خاموش کرد.. بعد 5 مین به خونه رسیدن.
در پارکینگ رو باز کرد ماشین رو پارک کرد.
کمربندش رو باز کرد و روشو سمت یونگی کرد که غرق خواب بود.
+یونگی... پاشو.. رسیدیم.
از جاش بلند شد صندلی ماشین رو درست کرد و به اطراف نکاهی کرد. و دوباره خوابید.
هانا تو ذهنش.: جدی آههه داریم باهام شوخی میکنی. خدایا.
از ماشین پیاده شد و به سمت در یونگی رفت.
آرکم کولش کرد..
+حاجی خوابت چقدر سنگینه. خودتم خیلی سنگینی.
وارد خونه شد و در رو بست.
به سمت پله ها حرکت کرد.
+خب یونگی اگه بیدار نشی جفتمون پرت میشیم پایین. یونگی.. آههه شیبال.
چجوری ببرمت بالا.
با هر سختی ای که بود پله آخر رو تموم کرد. انگار که یونگی بیهوش شده بود.
به سمت تخت رفت و آروم از کولش اورد پایین و روی تخت گزاشتتش.
+الان باید اباستو عوض کنم؟!
شروع کرد به در اوردن لباس یونگی. چشماش رو بسته بود.
_یاااا چیکار..
+عهههه خدا رو شکر بیدار شدی عزیزم... وایسا ببینم... من دوشت کردم از حیاط تا اینجا کولت کردم اوردمت بالا کمرم خورد شد بعد تو اون همه مدت بیدار بودی؟!
_نخیر خواب بودم. الان که دستتو رو لباسم حس کردم بیدار شدم.
+خیلی هم عالی پاشو لباستو عوض کن منم خیلی خوابم میاد.
داشت از جاش بلند میشد که یونگی دستشو گرفت.
_ببین عشقم امشب به حرفم گوش نکردی و این لباسارو پوشیدی. و قول دادی که بهم میدی و از همه بد تر تنبیه نگاه کردن اون مردک به بدنت.
+جییی؟! مگه من به اون مرده گفتم که بیا منو نگاه کن.
- ۳.۰k
- ۰۷ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط