پارت 14 فصل 3 منه گناهکار
پارت 14 فصل 3 منه گناهکار
اومد و کمکم کرد بریم رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
................
وقتی رسیدیم پیاده شدم نمیتونستم تنهایی برم کُمَکَم کرد رفتیم داخل چند تا قدم برداشته بودیم که یه چیز سفید و کوچولو از پشت دیوار اومد بیرون باورم نمیشه این همون خرگوشیه که براش اوردم نگرش داشته بهش نگاه کردم
ا/ت : تو نگهش داشتیم
شوگا : هوم اسمشو گزاشتم بانی چه خوشت بیاد چه نیاد اسمش بانیه
پوکر بهش نگاه کردم برگشتم سمت بانی و روی زانو هام نشستم
ا/ت : بیا بیا اینجا
اومد جلوم بغلش کردم خیلی خوشگل بود نوازشش کردم
ا/ت : خیلی دلم برات تنگ شده بود
بزرگ شده بود اولش خیلی کوچیک بود الان بزرگ تر شده آجوما صداش کرد
آجوما : بانی بانی کجایی بیا برات غذا اوردم بیا غذا
چشمش خورد به من
آجوما : ا/ت ؟
پاشدم وایسادم
ا/ت : سلام آجوما
آجوما : دخترم بلاخره اومدی خیلی خوشحالم
اومد و بغلم کرد
آجوما : نمیدونی این پسر دیوونه ما چقدر منو اذیت کرد وقتی نبودی هیچی نمیخورد حرف نمیزد خوب شد اومدی
شوگا : هی آجوما حالا دیگه غیبت منو میکنی؟
بهش خندیدم از آجوما جدا شدم و رو بهش گفتم
ا/ت : پس که اینطور
آجوما : من بانی رو میبرم بهش غذا بدم
ا/ت و شوگا : باشه
رفتش اومدم برم سمت اتاق که دستمو گرفت و کشید سمت خودش
ا/ت : چیکار میکنی
شوگا : کاری که باید رو
شوگا ویو
آجوما که رفت دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم گفت چیکار میکنی منم گفتم کاری که باید رو بعدم رفتم جلوتر و بوسیدمش معلوم بود خشکش زده هیچ حرکتی نمیکرد صدای قلبش تا اینجا میومد ازش جدا شدم با بهت بهم نگاه میکرد
شوگا : چیه اونطوری نگام نکن
ا/ت : .......
زل زده بود بهم
بغلش کردم و رفتم سمت اتاق مگه میاد نمیاد که مجبورم کرد
ا/ت : هی ولم کن خودم میام گفتم منو بزار زمین....با تو بودم
گزاشتمش روی صندلی
شوگا : نمیومدی خب
ا/ت : میومدم
شوگا : نمیومدی
ا/ت : گفتم میومدم
شوگا : منم گفتم نمیومدی
خلاصه همین طوری بحثشون ادامه پیدا کرد تا اینکه آجوما اومد جداشون کرد
3 سال بعد
ا/ت ویو
بعد از اون روز فرداش رفتم اداره پلیس و با بقیه پلیسا رفتیم به همون منطقه و همشونو دستگیر کردیم آدماییرو هم که کتک میزدن رو آزاد کردیم جانی هم بود بغلش کردم و از اونجا اوردمش بیرون کلی سوال ازم پرسید از اون روز به بعد جانی با شوگا کار میکنه بهش گفتم که دیگه مافیا نباش ولی قبول نکرد بازم با هم دعوامون شد انقدر بحث کردیم که خودمون خسته شدیم 2 ساله با هم ازدواج کردیم بانی هر شب بینمون میخوابه بهش کمک کردم تا جینو رو پیدا کنه و موفق شدیم دستگیرش کردیم به دنی هم خبر دادیم کلی دعوام کرد ولی قانع شد به جیوزم خبر دادم حالش خوب بود مشکلی پیش نیومده بود براش اونم کنار ما زندگی میکنه خیلی کنار هم خوشحالیم فعلا که اتفاقی نیوفتاده قرارم نیست که بیوفته امیدوارم
پایان
اومد و کمکم کرد بریم رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
................
وقتی رسیدیم پیاده شدم نمیتونستم تنهایی برم کُمَکَم کرد رفتیم داخل چند تا قدم برداشته بودیم که یه چیز سفید و کوچولو از پشت دیوار اومد بیرون باورم نمیشه این همون خرگوشیه که براش اوردم نگرش داشته بهش نگاه کردم
ا/ت : تو نگهش داشتیم
شوگا : هوم اسمشو گزاشتم بانی چه خوشت بیاد چه نیاد اسمش بانیه
پوکر بهش نگاه کردم برگشتم سمت بانی و روی زانو هام نشستم
ا/ت : بیا بیا اینجا
اومد جلوم بغلش کردم خیلی خوشگل بود نوازشش کردم
ا/ت : خیلی دلم برات تنگ شده بود
بزرگ شده بود اولش خیلی کوچیک بود الان بزرگ تر شده آجوما صداش کرد
آجوما : بانی بانی کجایی بیا برات غذا اوردم بیا غذا
چشمش خورد به من
آجوما : ا/ت ؟
پاشدم وایسادم
ا/ت : سلام آجوما
آجوما : دخترم بلاخره اومدی خیلی خوشحالم
اومد و بغلم کرد
آجوما : نمیدونی این پسر دیوونه ما چقدر منو اذیت کرد وقتی نبودی هیچی نمیخورد حرف نمیزد خوب شد اومدی
شوگا : هی آجوما حالا دیگه غیبت منو میکنی؟
بهش خندیدم از آجوما جدا شدم و رو بهش گفتم
ا/ت : پس که اینطور
آجوما : من بانی رو میبرم بهش غذا بدم
ا/ت و شوگا : باشه
رفتش اومدم برم سمت اتاق که دستمو گرفت و کشید سمت خودش
ا/ت : چیکار میکنی
شوگا : کاری که باید رو
شوگا ویو
آجوما که رفت دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم گفت چیکار میکنی منم گفتم کاری که باید رو بعدم رفتم جلوتر و بوسیدمش معلوم بود خشکش زده هیچ حرکتی نمیکرد صدای قلبش تا اینجا میومد ازش جدا شدم با بهت بهم نگاه میکرد
شوگا : چیه اونطوری نگام نکن
ا/ت : .......
زل زده بود بهم
بغلش کردم و رفتم سمت اتاق مگه میاد نمیاد که مجبورم کرد
ا/ت : هی ولم کن خودم میام گفتم منو بزار زمین....با تو بودم
گزاشتمش روی صندلی
شوگا : نمیومدی خب
ا/ت : میومدم
شوگا : نمیومدی
ا/ت : گفتم میومدم
شوگا : منم گفتم نمیومدی
خلاصه همین طوری بحثشون ادامه پیدا کرد تا اینکه آجوما اومد جداشون کرد
3 سال بعد
ا/ت ویو
بعد از اون روز فرداش رفتم اداره پلیس و با بقیه پلیسا رفتیم به همون منطقه و همشونو دستگیر کردیم آدماییرو هم که کتک میزدن رو آزاد کردیم جانی هم بود بغلش کردم و از اونجا اوردمش بیرون کلی سوال ازم پرسید از اون روز به بعد جانی با شوگا کار میکنه بهش گفتم که دیگه مافیا نباش ولی قبول نکرد بازم با هم دعوامون شد انقدر بحث کردیم که خودمون خسته شدیم 2 ساله با هم ازدواج کردیم بانی هر شب بینمون میخوابه بهش کمک کردم تا جینو رو پیدا کنه و موفق شدیم دستگیرش کردیم به دنی هم خبر دادیم کلی دعوام کرد ولی قانع شد به جیوزم خبر دادم حالش خوب بود مشکلی پیش نیومده بود براش اونم کنار ما زندگی میکنه خیلی کنار هم خوشحالیم فعلا که اتفاقی نیوفتاده قرارم نیست که بیوفته امیدوارم
پایان
۲۰۵.۸k
۲۶ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.