پارت ۱۳
#پارت_۱۳
هامین:
نمیدونم چرا ولی دلم برای اون دختر سوخت.....من همه جا به کوه غرور معروف بودم اما الان دلم برای یه دختر بچه پرو سوخت....خدایا خودت به دادم برس...
نمیدونم چرا باباش برام اشنا بود....اما اصلا یادم نمی اومد...که کجا دیدمش
با شنیدن صدایی به خودم اومدم....از داخل اتاق تجهیزات بیمارستان میومد ...
نزدیک تر رفتم و گوشمو به در چسبوندم....یه صدای خیلی ضعیف شنیدم....حالت هق هق و التماس
-ترو..خدا.....ول.....م ک.....ن
این چقدر صداش اشنا بود....و پشت سرش صدایی که برام مثل کشیدن گچ رو دیوار بودـ....
با تمام قدرت در رو باز کردم..و داخل رفتم
شک زده با صحنه روبه روم خیره شدم
به یه حرکت سمت اون مرتیکه لاشخور رفتم و کوبوندمش به دیوار....بعد تو صورتش نعره زدم
-عوضی بی ناموس.....تو بیمارستان من ازین غلطا میکنی....ببین خودت گورتو گم میکنی یا خودم جور دیگه ای بفرستم بیرون....هاااان!؟
فرصت حرف زدن بهش ندادم و مشتی کوبیدم تو صورتش.....بیشرف
از صدام همه پرستارا و پرسنل جمع شده بودن
با دیدن نگهبان بهش اشاره کردم که بیاد و این لاشخور و ازینجا بندازه بیرون
موقع رفتن به پشت سرم نگاهی کرد و گفت
-ببین....بالاخره گیرت میارم
اصلا یادم رفته بود .....بدو رفتم سمتش.. لباساش پاره شده بودن
آنالی:
بهش التماس میکردم....تروخدا نکن .....ترخدا
اما اون بی توجه به من سعی داشت لباسام رو پاره کنه...
با باز شدن در نور امیدی در دلم روشن شد #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه☁ 🌙
هامین:
نمیدونم چرا ولی دلم برای اون دختر سوخت.....من همه جا به کوه غرور معروف بودم اما الان دلم برای یه دختر بچه پرو سوخت....خدایا خودت به دادم برس...
نمیدونم چرا باباش برام اشنا بود....اما اصلا یادم نمی اومد...که کجا دیدمش
با شنیدن صدایی به خودم اومدم....از داخل اتاق تجهیزات بیمارستان میومد ...
نزدیک تر رفتم و گوشمو به در چسبوندم....یه صدای خیلی ضعیف شنیدم....حالت هق هق و التماس
-ترو..خدا.....ول.....م ک.....ن
این چقدر صداش اشنا بود....و پشت سرش صدایی که برام مثل کشیدن گچ رو دیوار بودـ....
با تمام قدرت در رو باز کردم..و داخل رفتم
شک زده با صحنه روبه روم خیره شدم
به یه حرکت سمت اون مرتیکه لاشخور رفتم و کوبوندمش به دیوار....بعد تو صورتش نعره زدم
-عوضی بی ناموس.....تو بیمارستان من ازین غلطا میکنی....ببین خودت گورتو گم میکنی یا خودم جور دیگه ای بفرستم بیرون....هاااان!؟
فرصت حرف زدن بهش ندادم و مشتی کوبیدم تو صورتش.....بیشرف
از صدام همه پرستارا و پرسنل جمع شده بودن
با دیدن نگهبان بهش اشاره کردم که بیاد و این لاشخور و ازینجا بندازه بیرون
موقع رفتن به پشت سرم نگاهی کرد و گفت
-ببین....بالاخره گیرت میارم
اصلا یادم رفته بود .....بدو رفتم سمتش.. لباساش پاره شده بودن
آنالی:
بهش التماس میکردم....تروخدا نکن .....ترخدا
اما اون بی توجه به من سعی داشت لباسام رو پاره کنه...
با باز شدن در نور امیدی در دلم روشن شد #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه☁ 🌙
۶۴.۶k
۰۶ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.