شب سردی بود
شب سردی بود!
پیرزن بیرون میوه فروشی زُل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش، تُند تُند پاکتهای میوه را داخل ماشین مشتریها میگذاشت و انعام میگرفت.
پیرزن با خودش فکر میکرد چه میشد او هم میتوانست میوه بخرد و ببرد خانه!
رفت نزدیکتر ...
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه»!
میتوانست قسمتهای خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد!
هم اسراف نمیشد و هم بچههایش شاد میشدند. برق خوشحالی در چشمانش دوید، دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه، تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!»
پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند!
صورتش را قرص گرفت، دوباره سردش شد، راهش را کشید و رفت!
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمی صدایش زد: «مادر جان، مادر جان!»
پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندی زد و به او گفت: «اینا رو برای شما گرفتم.»
سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه، موز، پرتقال و انار!
پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بی هیچ توقعی! اگه اینارو نگیری، دلمو شکستی. جون بچههات بگیر.»
زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوهها را داد دست پیرزن و سریع دور شد.
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد. قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود، غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود، با صدایی لرزان گفت: «پیر شی ننه، پیر شی! خیر ببینی»
آیا میدانید هیچ ورزشی برای قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست؟
«انسانها، شب یلدا نزدیک است، به فکر فقرا باشیم»
پیرزن بیرون میوه فروشی زُل زده بود به مردمی که میوه میخریدند. شاگرد میوه فروش، تُند تُند پاکتهای میوه را داخل ماشین مشتریها میگذاشت و انعام میگرفت.
پیرزن با خودش فکر میکرد چه میشد او هم میتوانست میوه بخرد و ببرد خانه!
رفت نزدیکتر ...
چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود. با خودش گفت: «چه خوبه سالم ترهاشو ببرم خونه»!
میتوانست قسمتهای خراب میوهها را جدا کند و بقیه را به بچههایش بدهد!
هم اسراف نمیشد و هم بچههایش شاد میشدند. برق خوشحالی در چشمانش دوید، دیگر سردش نبود!
پیرزن رفت جلو، نشست پای جعبه میوه، تا دستش را برد داخل جعبه، شاگرد میوه فروش گفت: «دست نزن ننه! بلند شو و برو دنبال کارت!»
پیرزن زود بلند شد، خجالت کشید. چند تا از مشتریها نگاهش کردند!
صورتش را قرص گرفت، دوباره سردش شد، راهش را کشید و رفت!
چند قدم بیشتر دور نشده بود که خانمی صدایش زد: «مادر جان، مادر جان!»
پیرزن ایستاد، برگشت و به آن زن نگاه کرد. زن لبخندی زد و به او گفت: «اینا رو برای شما گرفتم.»
سه تا پلاستیک دستش بود، پُر از میوه، موز، پرتقال و انار!
پیرزن گفت: «دستت درد نکنه، اما من مستحق نیستم.»
زن گفت: «اما من مستحقم مادر. من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن و دوست داشتن همه انسانها و احترام گذاشتن به همه آنها بی هیچ توقعی! اگه اینارو نگیری، دلمو شکستی. جون بچههات بگیر.»
زن منتظر جواب پیرزن نماند، میوهها را داد دست پیرزن و سریع دور شد.
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن را نگاه میکرد. قطره اشکی که در چشمش جمع شده بود، غلتید روی صورتش. دوباره گرمش شده بود، با صدایی لرزان گفت: «پیر شی ننه، پیر شی! خیر ببینی»
آیا میدانید هیچ ورزشی برای قلب، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست؟
«انسانها، شب یلدا نزدیک است، به فکر فقرا باشیم»
- ۵۴۴
- ۳۰ آذر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط