فیک (عشق اینه) پارت سیزدهم
بعد بلند شدم و یه لیوان شیر قهوه خوردم.خدایا من هیچوقت از خوردن این شیر قهوه خسته نمیشم.راه افتادم و با تاکسی رفتم خونه تهیونگ.وقتی رسیدم در زدم و باز کرد.تا در باز شد،مچ دستمو گرفت و کشید داخل و چسبوندم به دیوار و درو بست.بهم گفت:دلم برات تنگ شده بود.
منم عین این دختر خنگا،سرمو پایین کرده بودم.در واقع خجالت کشیدم.سرم همچنان پایین بود که چونمو گرفت و صورتمو آورد بالا و گفت:وقتی پیشتم،فقط به من نگاه کن...به من.
داشتم تو چشاش نگاه میکردم که لباشو گذاشت رو لبام.همینجوری داشت ادامه میداد که خدمتکار اومد.منم که خجالت زده تر از همیشه،تهیونگ رو هول دادم عقب و رفتم تو اتاق کارم و درو بستم.یه نفس عمیق کشیدم.نشستم رو صندلیم و شروع کردم به ادامه دادن همون کارای دیروز.داشتم کارا رو انجام میدادم که با احساس لبای تهیونگ روی گردنم،از روی صندلی بلند شدم و نشستم روی کاناپه.ته بهم گفت:چرا همش ازم فرار میکنی؟
گفتم:خب چمیدونم احساس میکنم رابطمون اشتباهه.
گفت:اشتباه؟چه اشتباهی؟
گفتم:اشتباه دیگه خودت میدونی چی میگم...اصن بیخیال.
گفت:باورم نمیشه من دیروز برات توضیح دادم.
گفتم:بیخیال.م...من میتونم برم؟دلم میخواد برم کتابخونه.
گفت:بله بله.دوباره فرار کن(اینا رو با لحن عصبانی میگه)بنظرم برو کتابخونه شاید یکم بفهمی چی داری میگی.
منی که انتظار این رفتار و ازش نداشتم،پا شدم و با عصبانیت زیاد،رفتم بیرون و اونم دنبالم اومد و گفت:برو...برو یکم به رفتارت فک کن.
رفتم بیرون و درو محکم کوبیدم.این چه رفتاری بود باهام داشت.تاکسی گرفتم و رفتم مغازه خودم ینی گلفروشی.رسیدم و درو باز کردم چون مغازه بسته بود.بعد از اینکه واردش شدم،درو از پشت قفل کردم و رفتم اتاق پشتی و فقط خیره شدم به عکس رو دیوار.
(۵ ساعت بعد)
داشتم فک میکردم که منم مقصر بودم.اون هزار تا دردسر تو زندگیش داره بعد بیاد با من بحث کنه؟تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و معذرت بخوام.زنگ زدم ولی جواب نداد.حتما از دستم ناراحت و عصبانیه.دوبار،سه بار،چهار بار،پنج بار،شش بار.نه!...جواب نمیداد.وایسادم تا ببینم بهم زنگ میزنم یا نه ولی یه ساعت گذشت و خبری ازش نشد.ساعت شیش بعد از ظهر بود.تصمیم گرفتم برم خونش.دوباره تاکسی گرفتم و رفتم.توی راه،گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود. جواب دادم.گفتم:سلام.بفرمایید
یه دختر جواب داد و گفت:من خدمتکار آقای تهیونگ هستم.آقای تهیونگ خیلی بد مریض شدن و تب دارن.الان منو از خونه بیرون کردن و دلیلشم این بود که یه وقت مریض نشم...
«لایک،فالو،کامنت»
منم عین این دختر خنگا،سرمو پایین کرده بودم.در واقع خجالت کشیدم.سرم همچنان پایین بود که چونمو گرفت و صورتمو آورد بالا و گفت:وقتی پیشتم،فقط به من نگاه کن...به من.
داشتم تو چشاش نگاه میکردم که لباشو گذاشت رو لبام.همینجوری داشت ادامه میداد که خدمتکار اومد.منم که خجالت زده تر از همیشه،تهیونگ رو هول دادم عقب و رفتم تو اتاق کارم و درو بستم.یه نفس عمیق کشیدم.نشستم رو صندلیم و شروع کردم به ادامه دادن همون کارای دیروز.داشتم کارا رو انجام میدادم که با احساس لبای تهیونگ روی گردنم،از روی صندلی بلند شدم و نشستم روی کاناپه.ته بهم گفت:چرا همش ازم فرار میکنی؟
گفتم:خب چمیدونم احساس میکنم رابطمون اشتباهه.
گفت:اشتباه؟چه اشتباهی؟
گفتم:اشتباه دیگه خودت میدونی چی میگم...اصن بیخیال.
گفت:باورم نمیشه من دیروز برات توضیح دادم.
گفتم:بیخیال.م...من میتونم برم؟دلم میخواد برم کتابخونه.
گفت:بله بله.دوباره فرار کن(اینا رو با لحن عصبانی میگه)بنظرم برو کتابخونه شاید یکم بفهمی چی داری میگی.
منی که انتظار این رفتار و ازش نداشتم،پا شدم و با عصبانیت زیاد،رفتم بیرون و اونم دنبالم اومد و گفت:برو...برو یکم به رفتارت فک کن.
رفتم بیرون و درو محکم کوبیدم.این چه رفتاری بود باهام داشت.تاکسی گرفتم و رفتم مغازه خودم ینی گلفروشی.رسیدم و درو باز کردم چون مغازه بسته بود.بعد از اینکه واردش شدم،درو از پشت قفل کردم و رفتم اتاق پشتی و فقط خیره شدم به عکس رو دیوار.
(۵ ساعت بعد)
داشتم فک میکردم که منم مقصر بودم.اون هزار تا دردسر تو زندگیش داره بعد بیاد با من بحث کنه؟تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و معذرت بخوام.زنگ زدم ولی جواب نداد.حتما از دستم ناراحت و عصبانیه.دوبار،سه بار،چهار بار،پنج بار،شش بار.نه!...جواب نمیداد.وایسادم تا ببینم بهم زنگ میزنم یا نه ولی یه ساعت گذشت و خبری ازش نشد.ساعت شیش بعد از ظهر بود.تصمیم گرفتم برم خونش.دوباره تاکسی گرفتم و رفتم.توی راه،گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود. جواب دادم.گفتم:سلام.بفرمایید
یه دختر جواب داد و گفت:من خدمتکار آقای تهیونگ هستم.آقای تهیونگ خیلی بد مریض شدن و تب دارن.الان منو از خونه بیرون کردن و دلیلشم این بود که یه وقت مریض نشم...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۳.۱k
۰۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.