Elnaz:
Elnaz:
Elnaz:
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_هشتم
یهو زد به صورتش و گفت: ای وای!
با اون ضربه محکمی که به صورت سفیدش زد,حتا من دردم گرفت چه برسه به خودش.
خواهرش فورا ازش پرسید:چیشده فاطیما؟
_فاطمه دیدی فهمیدن!
+کی فهمید؟چی فهمید؟درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟
فاطیما همونطور که داشت میومد سمت صندلی خواهرش,با استرس و ترس شدید گفت:داره مامان زنگ میزنه.
_خب جوابشو نده.
تا فاطیما خواست حرف بزنه مارال و کیمیا هردو پریدن و باهم به طور ناخوداگاه گفتن:نه!
با میکس شدن ثدای کیمیا و صدای مارال,فضا برای چند دقیقه کوتاهی در سکوت مونده بود و تنها صدایی که میتونستی از اونجا بشنوی صدای زنگ آرامش بخش گوشے فاطیما بود که اونم بعد یکی دو ثانیه ای قطع شد.
دوباره هرج و مرج و همون شلوغیه قبل شروع شد,هرکسے به فکر خانواده خودش افتاده بود,حتا خود من هم به این فکر افتاده بودم که نکنه بیان دنبالم؟
با صدای مارال,همه به خودشون اومدن که میگفت:بچه ها!اینجا نه جای فکر کردنه و نه جای شلوغ بازی در آوردن,اینجا فقط محوطه ای هستش که ما در اون تفریح میکنیم و ناهار و شام میخوریم و تازه مگه چقدر میخوایم بمونیم؟نهایتا تا ساعت 6 عصره دیگه پس....
نیلوفر حرف مارال رو قطع کرد و گفت:نه!!!!!!تا ساعت 6 عصر که قرار نیست بمونید!
زهرا پرید گفت:پس میشه بپرسم تا کی قراره بمونیم؟
نیلوفر,تُن صداشو آورد پایین و با اشاره به هر 7 نفرمون گفت که به سمت اتاقش حرکت کنیم.
ماهم مثله یک باند بزرگ خلافکارانه وارد اتاق نیلوفر شدیم و یه جایی خودمونو پرت کردیم.
اما زهرا ساکت نشد,از چهره ش و اون سوالی که از نیلوفر کرده بود فهمیدم که تا جواب سوالشو نگیره ول کن طرف نیست و همین طور در اومد.
بلافاصله بعد از اینکه وارد اتاق شدیم,زهرا گفت:خب میشه بفرمایید تا کی قراره مارو اینجا نگه داری؟
فاطمه گفت:راست میگه,این دعوتیه تو خیلے مشکوکه!اخه یعنی چی یه نفر چندتا دوستشو دعوت کنه و بهشون بگه تمام وسیله های شخصیشونم بیارن؟
و هرکس به نوبه خودش که بخواد بزرگ نمایی کنه,اومد تو میدان و شروع به سخنرانی کردن شد.
اتاق رفته رفته شلوغ و شلوغ تر شد,حتا من که با بهار و کیمیا مشکل داشتم الان باهاشون گرم گرفته بودم و میگفتم و میخندیدم.
یهو با چند ضربه ای محکم که نیلوفر به در اتاقش زد,همه رو به خودش کشوند.
حالا سکوت نافرجامی بین هر 8 نفرمون برقرار شده بود,نه کسی حرف میزد و نه کسے چیزی میگفت.
نیلوفر شروع کرد:خب بچه ها,من تا الان ببخشید معطلتون کردم ولی خب متاسفام که اینو میگم ولی ممکنه تا فردا شب هم مهمون من باشید.
خورد و خوراکتون,لباساتون و کلا همه چیتون با من,شما اصلا نگران نباشید فقط خواهشا برنامه منو خراب نکنید!الان ساعت 3:15 ظهره.
تو اتاقم لپ تاپ هست,تلوزیون هست,فیلم سینمایی هست,کلا هرچی بخواید دارم تو اتاقم پس با این حساب اصلا خجالت نکشید,باهام راحت باشید و...ادامه دارد.....
______________________
پایان قسمت هشتم
Elnaz:
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_هشتم
یهو زد به صورتش و گفت: ای وای!
با اون ضربه محکمی که به صورت سفیدش زد,حتا من دردم گرفت چه برسه به خودش.
خواهرش فورا ازش پرسید:چیشده فاطیما؟
_فاطمه دیدی فهمیدن!
+کی فهمید؟چی فهمید؟درست حرف بزن بفهمم چی میگی؟
فاطیما همونطور که داشت میومد سمت صندلی خواهرش,با استرس و ترس شدید گفت:داره مامان زنگ میزنه.
_خب جوابشو نده.
تا فاطیما خواست حرف بزنه مارال و کیمیا هردو پریدن و باهم به طور ناخوداگاه گفتن:نه!
با میکس شدن ثدای کیمیا و صدای مارال,فضا برای چند دقیقه کوتاهی در سکوت مونده بود و تنها صدایی که میتونستی از اونجا بشنوی صدای زنگ آرامش بخش گوشے فاطیما بود که اونم بعد یکی دو ثانیه ای قطع شد.
دوباره هرج و مرج و همون شلوغیه قبل شروع شد,هرکسے به فکر خانواده خودش افتاده بود,حتا خود من هم به این فکر افتاده بودم که نکنه بیان دنبالم؟
با صدای مارال,همه به خودشون اومدن که میگفت:بچه ها!اینجا نه جای فکر کردنه و نه جای شلوغ بازی در آوردن,اینجا فقط محوطه ای هستش که ما در اون تفریح میکنیم و ناهار و شام میخوریم و تازه مگه چقدر میخوایم بمونیم؟نهایتا تا ساعت 6 عصره دیگه پس....
نیلوفر حرف مارال رو قطع کرد و گفت:نه!!!!!!تا ساعت 6 عصر که قرار نیست بمونید!
زهرا پرید گفت:پس میشه بپرسم تا کی قراره بمونیم؟
نیلوفر,تُن صداشو آورد پایین و با اشاره به هر 7 نفرمون گفت که به سمت اتاقش حرکت کنیم.
ماهم مثله یک باند بزرگ خلافکارانه وارد اتاق نیلوفر شدیم و یه جایی خودمونو پرت کردیم.
اما زهرا ساکت نشد,از چهره ش و اون سوالی که از نیلوفر کرده بود فهمیدم که تا جواب سوالشو نگیره ول کن طرف نیست و همین طور در اومد.
بلافاصله بعد از اینکه وارد اتاق شدیم,زهرا گفت:خب میشه بفرمایید تا کی قراره مارو اینجا نگه داری؟
فاطمه گفت:راست میگه,این دعوتیه تو خیلے مشکوکه!اخه یعنی چی یه نفر چندتا دوستشو دعوت کنه و بهشون بگه تمام وسیله های شخصیشونم بیارن؟
و هرکس به نوبه خودش که بخواد بزرگ نمایی کنه,اومد تو میدان و شروع به سخنرانی کردن شد.
اتاق رفته رفته شلوغ و شلوغ تر شد,حتا من که با بهار و کیمیا مشکل داشتم الان باهاشون گرم گرفته بودم و میگفتم و میخندیدم.
یهو با چند ضربه ای محکم که نیلوفر به در اتاقش زد,همه رو به خودش کشوند.
حالا سکوت نافرجامی بین هر 8 نفرمون برقرار شده بود,نه کسی حرف میزد و نه کسے چیزی میگفت.
نیلوفر شروع کرد:خب بچه ها,من تا الان ببخشید معطلتون کردم ولی خب متاسفام که اینو میگم ولی ممکنه تا فردا شب هم مهمون من باشید.
خورد و خوراکتون,لباساتون و کلا همه چیتون با من,شما اصلا نگران نباشید فقط خواهشا برنامه منو خراب نکنید!الان ساعت 3:15 ظهره.
تو اتاقم لپ تاپ هست,تلوزیون هست,فیلم سینمایی هست,کلا هرچی بخواید دارم تو اتاقم پس با این حساب اصلا خجالت نکشید,باهام راحت باشید و...ادامه دارد.....
______________________
پایان قسمت هشتم
۲.۹k
۱۶ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.