شعله های عشق
#شعله_های_عشق
#part_6
" ۱۰ سال بعد ۲۴ سالگی ا/ت و ۳۴ ساگی جین"
#جسیکا
من از خونه بیرون اومدم و الان کنار زن عمو کاملیا و همسرش عمو جک زندگی میکنم یه ۴ سالی میشه من کنار پسراش ادوارد و میکائیل بزرگ شدم بعد از اینکه کلارا و مادر عفریته اش پشت سرم شایعه ساختن، همه باهام بد شدن به جز زن عمو کاملیا و خانوادش و زن عمو هایده؛ آقاجون زنگ زده به جین و پشت من بد گفته خیلی احتمال زیاده کلارا همسر جین بشه و از منم طلاق بگیره، کنار عمو ، زن عمو، میکائیل ، ادوارد بهم آرامش میداد به همینا فکر میکردم که یهو عمو جک در رو بدون در زدن باز کرد باره اولش بود بدون در زدن در رو باز میکنه! بدون معطلی گفت
: باید بریم خونه ی آقا جون!
پرسیدم
- چرا؟
:سوکجین درسش تموم شده، فقط هر اتفاقی افتاد سعی نکن چیزی رو تغییر بدی!
با بی میلی گفتم
- باشه
لبخندی زد و رفت بیرون یه پیرهن مردونه ی سفید با با یه شلوار مجلسی مشکی پوشیدم یه سویشرت مشکی هم روش با یه پوتین و یه گردنبند رفتم بیرون منتظر عمو و خانواده کلا اونا هم اومدن ک راه افتادیم که بریم سمته خونه آقاجون رسیدیم که رفتم تو جین پشتش بهم بود، ایا دلش برام تنگ شده بود؟ دوباره همه بهم نگاه میکرون نگاه های ترسناک نگاهایی که انگار نقاب بره رو برداشته بودن و گرگ نمایان شده !صدای داد آقاجون بلند شد
: مگه قرار نیست جسیکا رو طلاق بدی و با کلارا ازدواج کنی؟
بعد صدای داد جین بلند شد
من کی همچین حرفی زدم؟ الانم دست همسرمو میگیرم و میبرم هیچوقتم با این هرزه ازدواج نمیکنم اون تو رویا هاشم حتی نباید من رو با خودش ببینه!
بعد اومد سمته من و از عمو جک تشکر کرد و دستمو گرفت و برد داخل ماشینش هیچ حرفی تو راه نزدیم رسیدیم عمارت اش پیاده شدیم و رفتیم سمته عمارت وقتی تو رسیدیم بلاخره به خودم جرعت دادم سوال بپرسم
- تو حرفشون رو باور داری؟
نمیدونم، خودت بگو ! میخاستم از زبون تو بشنوم
- هرچی گفتن واقعیت نداره، همش رو کلارا و مادرش درست کردن برام ، پاپوش دوختن
خیلی خب، ولی اگه خطایی از سرت بزنه بیرون یا اینکه اتفاقی بیوفته و بفهمم حرفاشون بی خود نبوده دمار از روزگارت در میارم!
- باشه
گشنمه یچیزی دست کن بخورم
- باشه
رفتم سمته آشپز خونه وسایلاشو چک کردم... میتونستم باهاشون پاستا درست کنم شروع کردم به دست کردنش نیم ساعت طول کشید دیدم جلوی تلوزیون روی کاناپه لم داده و داره شبکه اینور اونور میکنه اومدم براش یکم ریختم برا خودمم ریختم و کنارش نشستم بدون نگاه کردن به غذا و من گفت
چی درست کردی؟
گفتم
- پاستا
#part_6
" ۱۰ سال بعد ۲۴ سالگی ا/ت و ۳۴ ساگی جین"
#جسیکا
من از خونه بیرون اومدم و الان کنار زن عمو کاملیا و همسرش عمو جک زندگی میکنم یه ۴ سالی میشه من کنار پسراش ادوارد و میکائیل بزرگ شدم بعد از اینکه کلارا و مادر عفریته اش پشت سرم شایعه ساختن، همه باهام بد شدن به جز زن عمو کاملیا و خانوادش و زن عمو هایده؛ آقاجون زنگ زده به جین و پشت من بد گفته خیلی احتمال زیاده کلارا همسر جین بشه و از منم طلاق بگیره، کنار عمو ، زن عمو، میکائیل ، ادوارد بهم آرامش میداد به همینا فکر میکردم که یهو عمو جک در رو بدون در زدن باز کرد باره اولش بود بدون در زدن در رو باز میکنه! بدون معطلی گفت
: باید بریم خونه ی آقا جون!
پرسیدم
- چرا؟
:سوکجین درسش تموم شده، فقط هر اتفاقی افتاد سعی نکن چیزی رو تغییر بدی!
با بی میلی گفتم
- باشه
لبخندی زد و رفت بیرون یه پیرهن مردونه ی سفید با با یه شلوار مجلسی مشکی پوشیدم یه سویشرت مشکی هم روش با یه پوتین و یه گردنبند رفتم بیرون منتظر عمو و خانواده کلا اونا هم اومدن ک راه افتادیم که بریم سمته خونه آقاجون رسیدیم که رفتم تو جین پشتش بهم بود، ایا دلش برام تنگ شده بود؟ دوباره همه بهم نگاه میکرون نگاه های ترسناک نگاهایی که انگار نقاب بره رو برداشته بودن و گرگ نمایان شده !صدای داد آقاجون بلند شد
: مگه قرار نیست جسیکا رو طلاق بدی و با کلارا ازدواج کنی؟
بعد صدای داد جین بلند شد
من کی همچین حرفی زدم؟ الانم دست همسرمو میگیرم و میبرم هیچوقتم با این هرزه ازدواج نمیکنم اون تو رویا هاشم حتی نباید من رو با خودش ببینه!
بعد اومد سمته من و از عمو جک تشکر کرد و دستمو گرفت و برد داخل ماشینش هیچ حرفی تو راه نزدیم رسیدیم عمارت اش پیاده شدیم و رفتیم سمته عمارت وقتی تو رسیدیم بلاخره به خودم جرعت دادم سوال بپرسم
- تو حرفشون رو باور داری؟
نمیدونم، خودت بگو ! میخاستم از زبون تو بشنوم
- هرچی گفتن واقعیت نداره، همش رو کلارا و مادرش درست کردن برام ، پاپوش دوختن
خیلی خب، ولی اگه خطایی از سرت بزنه بیرون یا اینکه اتفاقی بیوفته و بفهمم حرفاشون بی خود نبوده دمار از روزگارت در میارم!
- باشه
گشنمه یچیزی دست کن بخورم
- باشه
رفتم سمته آشپز خونه وسایلاشو چک کردم... میتونستم باهاشون پاستا درست کنم شروع کردم به دست کردنش نیم ساعت طول کشید دیدم جلوی تلوزیون روی کاناپه لم داده و داره شبکه اینور اونور میکنه اومدم براش یکم ریختم برا خودمم ریختم و کنارش نشستم بدون نگاه کردن به غذا و من گفت
چی درست کردی؟
گفتم
- پاستا
۷۰۵
۰۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.