عشق یا نفرت
عشق یا نفرت؟
part ¹³
خواستم بخوابم که.......
در باز شد د یکی اومد داخل
نگاه کردم دیدم جونگکوک بود
ات: چی میخوای؟!
کوک: فقط خواستم بگم که اینجا سرده.....دوباره سرما میخوری......اگه میخوای بیا تا یه اتاق دیگه بهت بدم
ات: باشه
.
.
.
کوک: بیا اینجا بخواب
ات: ولی.....اینجا....
کوک: آره.....اینجا اتاق خودمه.....اگر هم نمیخوای برو همونجا بخواب تا مریض بشی
ات: ایشش باشه همینجا میخوابم
"رفتم و خوابیدم رو تخت و چشمام گرم شد و خوابم برد''
ویو کوک:
رفتم شرکت پیش نامجون و تهیونگ
بعد یه سری کارا "حالا هر کاری که تو شرکت ها و اینا انجام میدن" رفتم خونه و همینطور که داشتم از توی حیاط رد میشدم دیدم ات نشسته یه جا و گریه میکنه
رفتم پیشش ببینم چرا گریه میکنه
کوک: هوی دختره.....چرا گریه میکنی؟
"اما اون تا منو دید سریع اشکاشو پاک کرد و خودشو خوب نشون داد"
ات: ها؟ گریه؟ برو بابا من چرا باید گریه کنم
کوک: نکنه چون من آوردمت اینجا دهری گریه میکنی؟
ات: ههه....چرت و پرت نگو....مگه مت بچهام که گریه کنم؟
کوک: باشه....نگو.....اصلا نمیخوام بگی
"اینو گفتم و رفتم لباسام رو عوض کردم بعدش هم رفتم تا یکم ورزش کنم"
ویو ات:
رفتم تو حیاط تا یکم هوا بخورم.....اما دوباره یادم به اون اتفاق افتاد!
فلش بک*
ات: داداشی من منتظرم
داداش ات: باشه خواهر کوچولوم الان میام
.
.
ات: داداشی....میدونی چیه؟ دلم واسه مامانی و بابایی تنگ شده.....چرا اونا نمیان پیشمون؟
داداش ات: ات....تو باید باور کنی که.....اونا دیگه هیچوقت نمیان
ات: چرا؟ "بغض"
داداش ات: چونکه....یه مافیا اونا رو کشت.....دیگه نمیتونن بیان پیشمون
ات: ولی من دلم واسشون تنگ شده
داداش ات: میدونم دلت واسشون تنگ شده.....اما نمیشه کاریش کرد!
که یکدفعه صدای گلوله اومد!
داداش ات: ات فرار کن!
ات: نه داداشی مت بدون ت جایی نمیرم!
داداش ات: گفتم فرار ک....
"که یکدفعه.....کسایی که دنبال ات و داداشش بودن تا اونها رو بکشن......یه تیر به داداش ات زدن"
ات: د..داداشی ''گریه"
داداش ات: ا..ات....ف..فرار کن....وگرنه....تو رو هم.....میکشن!
ات: ولی تو چی؟ "گریه"
داداش ات: گفتم فرار کنن!
پایان فلش بک*
نا خواسته داداشم رو ول کردم.....از اون موقع یاد گرفتم که زندگی کردن یعتی چی.....یعنی این دنیا به کسی رحم نمیکنه
part ¹³
خواستم بخوابم که.......
در باز شد د یکی اومد داخل
نگاه کردم دیدم جونگکوک بود
ات: چی میخوای؟!
کوک: فقط خواستم بگم که اینجا سرده.....دوباره سرما میخوری......اگه میخوای بیا تا یه اتاق دیگه بهت بدم
ات: باشه
.
.
.
کوک: بیا اینجا بخواب
ات: ولی.....اینجا....
کوک: آره.....اینجا اتاق خودمه.....اگر هم نمیخوای برو همونجا بخواب تا مریض بشی
ات: ایشش باشه همینجا میخوابم
"رفتم و خوابیدم رو تخت و چشمام گرم شد و خوابم برد''
ویو کوک:
رفتم شرکت پیش نامجون و تهیونگ
بعد یه سری کارا "حالا هر کاری که تو شرکت ها و اینا انجام میدن" رفتم خونه و همینطور که داشتم از توی حیاط رد میشدم دیدم ات نشسته یه جا و گریه میکنه
رفتم پیشش ببینم چرا گریه میکنه
کوک: هوی دختره.....چرا گریه میکنی؟
"اما اون تا منو دید سریع اشکاشو پاک کرد و خودشو خوب نشون داد"
ات: ها؟ گریه؟ برو بابا من چرا باید گریه کنم
کوک: نکنه چون من آوردمت اینجا دهری گریه میکنی؟
ات: ههه....چرت و پرت نگو....مگه مت بچهام که گریه کنم؟
کوک: باشه....نگو.....اصلا نمیخوام بگی
"اینو گفتم و رفتم لباسام رو عوض کردم بعدش هم رفتم تا یکم ورزش کنم"
ویو ات:
رفتم تو حیاط تا یکم هوا بخورم.....اما دوباره یادم به اون اتفاق افتاد!
فلش بک*
ات: داداشی من منتظرم
داداش ات: باشه خواهر کوچولوم الان میام
.
.
ات: داداشی....میدونی چیه؟ دلم واسه مامانی و بابایی تنگ شده.....چرا اونا نمیان پیشمون؟
داداش ات: ات....تو باید باور کنی که.....اونا دیگه هیچوقت نمیان
ات: چرا؟ "بغض"
داداش ات: چونکه....یه مافیا اونا رو کشت.....دیگه نمیتونن بیان پیشمون
ات: ولی من دلم واسشون تنگ شده
داداش ات: میدونم دلت واسشون تنگ شده.....اما نمیشه کاریش کرد!
که یکدفعه صدای گلوله اومد!
داداش ات: ات فرار کن!
ات: نه داداشی مت بدون ت جایی نمیرم!
داداش ات: گفتم فرار ک....
"که یکدفعه.....کسایی که دنبال ات و داداشش بودن تا اونها رو بکشن......یه تیر به داداش ات زدن"
ات: د..داداشی ''گریه"
داداش ات: ا..ات....ف..فرار کن....وگرنه....تو رو هم.....میکشن!
ات: ولی تو چی؟ "گریه"
داداش ات: گفتم فرار کنن!
پایان فلش بک*
نا خواسته داداشم رو ول کردم.....از اون موقع یاد گرفتم که زندگی کردن یعتی چی.....یعنی این دنیا به کسی رحم نمیکنه
- ۲۶.۴k
- ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط