دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد

دگر آن شبست امشب که ز پی سحر ندارد
من و باز آن دعاها، که یکی اثر ندارد

من و زخمِ تیزِ دستی، که زد آنچنان به تیغم
که سرم فتاده برخاک و تنم خبر ندارد

همه زهر خورده پیکان، خورم و رطب شمارم
چه کنم که نخل حرمان، به از این ثمر ندارد

ز لبی چنان که بارد، شکرش ز شکرستان
همه زهر دارد اما، چه کند شکر ندارد

به هوای باغ مرغان، همه بالها گشاده
به شکنجِ دام مرغی، چه کند که پر ندارد

بِکُش و بسوز و بگذر، منگر به این که عاشق
بجز این که مهر ورزد، گنهی دگر ندارد

غلط است هر که گوید، که به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد، دل او خبر ندارد

می وصل نیست وحشی، به خمار هجر خو کن
که شرابِ ناامیدی، غم درد سر ندارد

وحشی بافقی
دیدگاه ها (۱)

#دستدست خودم نیستبرق چشمانتکار دست دلم میدهد #سپکو جواد نوری...

صبح است و هوای سحری بویِ تو دارددر خویش نشان گذر از کویِ تو ...

#شعرشعرهایم را مینویسمبه روی برگهاپائیز که بیایدقدمهای توزمز...

جز عشق هر آن قصه که گویند، سراب استهر نقش به ایوان بزنی، نقش...

دگر آن شبست امشب که پی سحر ندارد من و باز آن دعاها که یکی ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط