عشق او بود

"عشق او بود"
پارت بیست و یک:
«جنگلی که حقیقت و ترس داخل اش وجود دارد»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در دل جنگل‌های ممنوعه‌ی پارادایس، جایی که نور خورشید به سختی از میان شاخه‌های درهم‌تنیده عبور می‌کرد، گروه کوچک نیروهای شناسایی با قدم‌هایی سنگین پیش می‌رفتند. زیگ در میان‌شان بود، دست‌بسته، ولی با نگاهی که انگار هنوز کنترل همه‌چیز را در اختیار داشت.

ا/ت کنار لیوای قدم می‌زد. صدای خش‌خش برگ‌ها زیر پاهایشان، مثل زمزمه‌ی گذشته‌هایی بود که حالا داشتند به پایان نزدیک می‌شدند.

هانجی گفت:

•ما داریم به منطقه‌ی آزمایش می‌رسیم. جایی که زیگ با اون مایع لعنتی، سربازها رو آلوده کرده بود.
وقتی آرام پاهایمان را روی زمین گذاشتیم، صدای پای یک تایتان آمد. پشت سرم را نگاه کردم و دیدم، یک تایتان به سمت ما حمله می‌کند. حرکتش سریع بود، ولی ما خسته بودیم، زخمی، و از درون تهی. نمی‌توانستیم از پسش بر بیاییم. مجبور شدیم فرار کنیم و به شهر برویم.

اما آن لحظه، بدترین اشتباه را کرده بودیم.

تایتان‌ها، مثل سایه‌هایی از گذشته، وارد شهر شدند. دیواری نبود. هیچ حفاظی نبود. فقط مردم بودند — بی‌گناه، بی‌خبر، و محکوم به مرگی که از تصمیمات ما زاده شده بود. صدای جیغ‌ها، صدای خرد شدن استخوان‌ها، صدای فروپاشی امید... همه‌چیز مثل کابوسی بود که بیدار نمی‌شد.

هانجی فریاد زد:
– ما باید کاری کنیم! نمی‌تونیم فقط نگاه کنیم!

اما دیگر دیر شده بود. لیوای، با زخم‌هایی که از جنگل آورده بود، روی زمین افتاده بود. زیگ مرده بود، ولی میراثش هنوز زنده بود — در تایتان‌هایی که حالا انسان‌ها را می‌بلعیدند، نه برای قدرت، بلکه برای ادامه‌ی چرخه‌ای که هیچ‌کس نتوانسته بود بشکند.
به سرعت به لیوای را بلند کردم و تنها کاری که کردیم فرار کردن بود. فرار کردن از تایتان، فرار کردن ازمرگ، توانستیم فرار کنیم و.....
دیدگاه ها (۰)

طنز در ایام مدرسه. انشاالله جر خورده باشد مثله من😂😭من رمانم ...

بعد کلی ویسگون گردی یا هر برنامه گردی واکنش مامان:

پارت بیست – "عشق او بود" زیگ، با چهره‌ای آرام ولی پر از غرور...

"عشق او بود" پارت هجده ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡باد سردی از میا...

آن شبـ ؛ـ؛ ۱آن شب٬ باران می آمد ، سرد بود ، قطراتش روی پوست ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط