👻رمان:خانه وحشت👻
👻رمان:خانه وحشت👻
پارت4
یک ساعت بعد:
مادر تیانا:بچه ها رسیدیم!
نگاه کردم دیدم یه جاییه که منظره قشنگ داره دیدم یه خونه ی بزرگ و خوشگل ولی یکم قدیمیه اما من زیاد خوشم نمیومد.
تانیا :هی بچه ها نگاه کنید چه قشنگه😍!
تیانا :آره خیلی🙄
آریا:کسی از توی چلمنگ نظر نخواست !
تیانا :نه پس کی از توی هیولا نظر خواست؟😏
آریا :هعی دهنتو ببر😡
تانیا:هعی بسه😤 (کمی بلند)بجای این کل کل های بی مزه از این منظره لذت ببرید😍
تیانا:اه بسه تانیا کم شلوغش کن این فقط یه خونه ی معمولیه وقتی منم یه کاری پیدا کردم از این خونه میرم!
تانیا:تو اصلا سلیقه خوبی نداری!
تیانا: خب حالا🙄راستی درمورد کارت میخوای چیکار کنی!
تانیا:از اون کار اصتعفا دادم میخوام نزدیک این خونه دوباره تو یه شرکت کار پیدا کنم.
تیانا:آهان پس موفق باشی❤️
تانیا:مرسی❤️
رفتیم تو خونه واقعا خونه خیلی بزرگی بود و خوشگل بود بیرون واقعا منظرش زیبا بود!
پدر تیانا :بچه ها بیاید وسایلاتونو بگیرید یه اتاق برا خودتون انتخاب کنید.
تیانا و تانیا و آریا(هم زمان):باشه
من رفتم تو راه رو همش سمش چپ و راست اتاق بود همه اتاقارو گشتم از یه اتاق خوشم اومد اونو انتخاب کردم تو راه رو سمت راست انتهای راه رو بود اما وسایلاش خیلی کثیف بود یه تخت کوچیک چوبی بود با کمد و آینه کثیف و قدیمی دلم نیومد پرتشون بزنم چون اتاق به اندازه کافی بزرگ بود وسایلام جا میشد همش وقتی تمیز کاریم تموم شد داشتم خودمو تو آینه مرتب میکردم که دیدم یه چیزی مثل آدم که پارچه سفید روش بود خیلی سریع از پشتم رد شد خیلی ترسیدم برگشتم اما چیزی نبود فکر کتم خیالاتی شدم رفتم بیرون اتاق انقدر کار کرده بودم که شب شده بود نهار هیچی نخوردم و صبحونه همون چند لغمه بود بابام گفت:
پدر تیانا:بچه ها میدونم امروز خیلی کار کردید و نهار هیچی نخوردید برای هنین امشب بیرون خونه شام میخوریم رفتیم بیرون پیاده رفتیم رسیدیم به یه میز بزرگ و خوشگل رسیدیم و یه دخترت بزرگ و خوشگل که چندین سال عمر کرده کناز میز بود اما تا خواستم بشینم رو صندلی با چیزی که دیدم داشتم سکته میکردم...
ادامه دارد...
نویسنده ها: AVa♥️ Tina
پارت4
یک ساعت بعد:
مادر تیانا:بچه ها رسیدیم!
نگاه کردم دیدم یه جاییه که منظره قشنگ داره دیدم یه خونه ی بزرگ و خوشگل ولی یکم قدیمیه اما من زیاد خوشم نمیومد.
تانیا :هی بچه ها نگاه کنید چه قشنگه😍!
تیانا :آره خیلی🙄
آریا:کسی از توی چلمنگ نظر نخواست !
تیانا :نه پس کی از توی هیولا نظر خواست؟😏
آریا :هعی دهنتو ببر😡
تانیا:هعی بسه😤 (کمی بلند)بجای این کل کل های بی مزه از این منظره لذت ببرید😍
تیانا:اه بسه تانیا کم شلوغش کن این فقط یه خونه ی معمولیه وقتی منم یه کاری پیدا کردم از این خونه میرم!
تانیا:تو اصلا سلیقه خوبی نداری!
تیانا: خب حالا🙄راستی درمورد کارت میخوای چیکار کنی!
تانیا:از اون کار اصتعفا دادم میخوام نزدیک این خونه دوباره تو یه شرکت کار پیدا کنم.
تیانا:آهان پس موفق باشی❤️
تانیا:مرسی❤️
رفتیم تو خونه واقعا خونه خیلی بزرگی بود و خوشگل بود بیرون واقعا منظرش زیبا بود!
پدر تیانا :بچه ها بیاید وسایلاتونو بگیرید یه اتاق برا خودتون انتخاب کنید.
تیانا و تانیا و آریا(هم زمان):باشه
من رفتم تو راه رو همش سمش چپ و راست اتاق بود همه اتاقارو گشتم از یه اتاق خوشم اومد اونو انتخاب کردم تو راه رو سمت راست انتهای راه رو بود اما وسایلاش خیلی کثیف بود یه تخت کوچیک چوبی بود با کمد و آینه کثیف و قدیمی دلم نیومد پرتشون بزنم چون اتاق به اندازه کافی بزرگ بود وسایلام جا میشد همش وقتی تمیز کاریم تموم شد داشتم خودمو تو آینه مرتب میکردم که دیدم یه چیزی مثل آدم که پارچه سفید روش بود خیلی سریع از پشتم رد شد خیلی ترسیدم برگشتم اما چیزی نبود فکر کتم خیالاتی شدم رفتم بیرون اتاق انقدر کار کرده بودم که شب شده بود نهار هیچی نخوردم و صبحونه همون چند لغمه بود بابام گفت:
پدر تیانا:بچه ها میدونم امروز خیلی کار کردید و نهار هیچی نخوردید برای هنین امشب بیرون خونه شام میخوریم رفتیم بیرون پیاده رفتیم رسیدیم به یه میز بزرگ و خوشگل رسیدیم و یه دخترت بزرگ و خوشگل که چندین سال عمر کرده کناز میز بود اما تا خواستم بشینم رو صندلی با چیزی که دیدم داشتم سکته میکردم...
ادامه دارد...
نویسنده ها: AVa♥️ Tina
۲.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.