👻رمان:خانه وحشت👻
👻رمان:خانه وحشت👻
پارت 3
چند روز بعد:
تو خواب شرین و نازم بودم😌😪😴داشتم خواب میدیدم که من داشتم تو خیابونا راه میرفتم که کنار دریاچه بودم یهو یکی خورد بهم نزدیک بود بیفتم تو دریاچه که یه شاهزاده بر اسب سفید اومد و منو گرفت تا خواستم صورتشو ببینم که یکی مثل وحشای تکونم داد و از خواب نازم پریدم دیدم آره همون هیولاست که تو رویاهای وحشتناکمه اونم کسی نبود جز آریا چلمنگ.
تیانا:چه خبرته چلنگ مگه سر اوردی مگه ساعت چنده😡.
ساعتو نگاه کردم دیدم که ساعت شیشع.
تیانا :ای خدا بگم چیکارت کنه آریا چیکارم داری هنوز یک ساعت تا ندرسم مونده!😡
آریا:اولا چلمنگ خودتی دوما امروز نمیری مدرسه میری پروندتو بیاری سوما امروز اسباب کشی زود باش فقط یه ساعت وقت داری باید بری پروندتو بیاری!🙄
تا گفت پروندتو بیاری و یک ساعت وقت داری چشمامو جوری باز کردم که انگارمیخواست از حدقه در بیاد پریدم هوا زود رفتم دستشویی کارامو کردم و اومدم بیرو لباسامو پوشیدم از اتاقم رفتم پایین همه داشتن صبحونه میخوردن داشتممیرفتم که ماددم گفت:
مادر تیانا:کجا کجا کجا دختر اول بیاصبحوفه بخور!
سریع رفتم نشستم چند لغمه خوردم و با دهن پر خداحافظی کردمو سریع رفتم تو خیابونا داشتم بدو بدو میکردم رسیدم به مدرسه رفتم پروندمو اوردم با سرعت برگشتم خونه خداروشکر هنوز داشتن وسایلارو بار میزدن وقتی وسایلارو بار زدن منم رفتم نشتم تو ماشین پدرم و مادرم جلو بودن منو خواهر و برادرم عقب بودیم که همونجا خوابم برد بیدار شدم از آریا پرسیدم:
تیانا:الان ساعت چنده؟😪🤔.
آریا :خسته نباشی چلمنگ از ساعت 8 خوابیدی الان ساعت 12ست!.
با تعجب ازش پرسیدم:چی گفتی ساعت 12ست؟😳😳
تانیا:بله ساعت 12ست حالاهم بیدار شو زیاد خوابیدی یک ساعت دیگه مونده برسیم!
تیانا:یعنی 5ساعت راهه؟😳
آریا:آره دیگه چقدر سوال میپرسی دیگه.
یک ساعت بعد:
ادامه دارد...
نویسنده ها:AVa❤️Tina
پارت 3
چند روز بعد:
تو خواب شرین و نازم بودم😌😪😴داشتم خواب میدیدم که من داشتم تو خیابونا راه میرفتم که کنار دریاچه بودم یهو یکی خورد بهم نزدیک بود بیفتم تو دریاچه که یه شاهزاده بر اسب سفید اومد و منو گرفت تا خواستم صورتشو ببینم که یکی مثل وحشای تکونم داد و از خواب نازم پریدم دیدم آره همون هیولاست که تو رویاهای وحشتناکمه اونم کسی نبود جز آریا چلمنگ.
تیانا:چه خبرته چلنگ مگه سر اوردی مگه ساعت چنده😡.
ساعتو نگاه کردم دیدم که ساعت شیشع.
تیانا :ای خدا بگم چیکارت کنه آریا چیکارم داری هنوز یک ساعت تا ندرسم مونده!😡
آریا:اولا چلمنگ خودتی دوما امروز نمیری مدرسه میری پروندتو بیاری سوما امروز اسباب کشی زود باش فقط یه ساعت وقت داری باید بری پروندتو بیاری!🙄
تا گفت پروندتو بیاری و یک ساعت وقت داری چشمامو جوری باز کردم که انگارمیخواست از حدقه در بیاد پریدم هوا زود رفتم دستشویی کارامو کردم و اومدم بیرو لباسامو پوشیدم از اتاقم رفتم پایین همه داشتن صبحونه میخوردن داشتممیرفتم که ماددم گفت:
مادر تیانا:کجا کجا کجا دختر اول بیاصبحوفه بخور!
سریع رفتم نشستم چند لغمه خوردم و با دهن پر خداحافظی کردمو سریع رفتم تو خیابونا داشتم بدو بدو میکردم رسیدم به مدرسه رفتم پروندمو اوردم با سرعت برگشتم خونه خداروشکر هنوز داشتن وسایلارو بار میزدن وقتی وسایلارو بار زدن منم رفتم نشتم تو ماشین پدرم و مادرم جلو بودن منو خواهر و برادرم عقب بودیم که همونجا خوابم برد بیدار شدم از آریا پرسیدم:
تیانا:الان ساعت چنده؟😪🤔.
آریا :خسته نباشی چلمنگ از ساعت 8 خوابیدی الان ساعت 12ست!.
با تعجب ازش پرسیدم:چی گفتی ساعت 12ست؟😳😳
تانیا:بله ساعت 12ست حالاهم بیدار شو زیاد خوابیدی یک ساعت دیگه مونده برسیم!
تیانا:یعنی 5ساعت راهه؟😳
آریا:آره دیگه چقدر سوال میپرسی دیگه.
یک ساعت بعد:
ادامه دارد...
نویسنده ها:AVa❤️Tina
۲.۱k
۱۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.