پارت 1
#پارت_1
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( 3ماه بعد )
چرخی زدم جلو ایینه وایستادم شراره با ذوق دستاشو بهم کوبید و گفت :
وااای مهسا عالی شدی !!
از ته دل خندیدم و گفتم : عالی ترم میشم ...
با کمک شراره لباس رو از تنم دراوردم رو کاناپه نشستم و متفکر گفتم : شما هم امریکا میاید ؟
سری به نشونه مثبت تکون داد اهومی گفتم و گوشیم زنگ خورد
از تو کیفم درش اوردم با دیدن شماره آرش لبخندی نشست رو لبم و جواب دادم : جانم عزیزم ؟
آرش : قربونت برم خوبی ؟!
مهسا : ممنون چیزی شده ؟!
پوفی کشید و گفت : وکیل اومده گفت که به امضات نیازه داره ...
ابرویی بالا انداختم : واسه چی ؟!
هوفی کشید : برای قضیه دادگاه
اهانی گفتم : خب من بعد از اینکه خریدام تموم شد میام
باشه ایی گفت بعد از خدافظی باهاش گوشی رو قطع کردم شراره پرسید :
آرش بود ؟!
اهومی گفتم که گفت : مهسا تو واقعا به این راحتی آرش رو ببخشیدی ؟!!
چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم چی میگفتم بهش ؟! میگفتم چی اخه
با یاداوری روز دادگاه اهی کشیدم. همه چی از اون دادگاه شروع شد
اتفاقات این 3ماه همش از اون داداگاه شروع شد ...
#پارت_2
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با صدای شراره از فکر بیرون اومدم نگاهی بهش انداختم که حرصی گفت :
دختر خوب با توام چرا جوابمو نمیدی ؟!
ببخشیدی گفتم :اره ببخشیدمش !!
شراره : کم کاری باهات نکرده ...
مهسا : به قدرت عشق اطمینان داری ؟!
هیچ نگفت بهم نگاه کرد ادامه دادم : قدرت عشق میتونه ت.جاوز هم از یاد ببره ...
چیزی نگفت سرسو زیر انداخت چشمامو زیر کردم تو دلم خندیدم و زمزمه کردم :
قدرت عشق رو با روش خودم بهتون نشون میدم حالا بشنیدو نگاه کنید
و تو دلم قهقه ایی سر دادم ....
( آرش )
دستی به گوشه لبم کشیدم و گفتم : ما بعد ازدواج میریم امریکا ...!!
اقای مهرابی سری تکون داد و گفت : اوکی ولی شما پرونده دارید تو دادگاه و مهسا خانوم باید
شکایت شما پس رو پس بگیرند تا اون موقعه حق خروج ندارید
مکثی کرد : چه بساء. خدایی نکرده شاید پیشمون شدن و اون وقت که کارمون خراب میشه ...
متفکر گفتم : یه حسی بهم میگه مهسا روز عروسی همه چی رو خراب میکنه ....
اما با یاداروی قلب مهربون مهسا...
#پارت_3
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
اما با یاداوری قلب مهربون مهسا به خودم تشر زدم که هیچ وقت همچین کاری رو با من نمیکنه
اگه قصد انتقام داشت هیچ وقت شکایتشو از من پس نمیگرفت ...
با صدای مهرابی که گفت من دیگه برم از فکر بیرون اومدم بلند شدم
سمتم اومد مردونه باهم دست دادیم و در همون حال گفت :
همه چی درست میشه نگران نباش !!
سری تکون دادم چیزی نگفتم ، با بسته شدن در اتاق نفسمو کلافه بیرون دادم
سمت میزم رفتم مشغول جمع کردن وسایلم شدم ... تصمیم گرفتم که به مهسا زنگ بزنم وبگم شام امشب رو باهم باشیم
میخواستم شماره مهسا رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد
نگاهی به شماره انداختم ناشناس بود ، ابرویی بالا انداختم
اتصال تماس رو زدم و جواب دادم :
بله ؟
صدای نااشنایی به گوش رسید : احتشام ؟
مشکوک گفتم : بله خودم هستم شما ؟!!
صدای پوزخندش اومد : کابوس احتشام !!
با شنیدن حرفش ابروهام بالا پرید ، از حرفش خندم گرفته بود
با کنایه گفتم :
شوخی جالبی بود ...
با شنیدن حرفم خنده ایی سر داد و گفت :
#پارت_4
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با شنیدن حرفم خنده ایی سر داد و گفت :
شوخی بودن یا نبودنش رو بعدا متوجه میشی اما یه چیزی رو بهت میگم ...
مکثی کرد منتظر ادامه حرفش بودم که بعد از چند دقیقه ادامه داد :
خیلی مراقب باش چون به زودی اتفاقات جدیدی میوفته
خواستم حرف بزنم ولی با صدای بوق اشغال لعنتی زیر لب گفتم...
گوشی رو قطع کردم سعی کردم بیخیال باشم ، گوشی رو روشن کردم با مهسا تماس گرفتم
پیشنهاد شام رو بهش دادم اونم با کمال میل قبول کرد ... تند از شرکت بیرون اومدم
و روندم سمت ادرسی که مهسا داده بود !!
حدود یک ساعت بعد اونجا بودم نگاهی به ساعت مچیم انداختم حدود 8رو نشون میداد
تک زنگی واسه مهسا زدم ، چند دقیقه بعد از پاساژ بیرون اومد نگاهی بهش انداختم کل دستش پر بود از وسایل خواستم از ماشین پیاده شم کمکش کنم
ولی لب زد که نمیخواد ... در عقب رو باز کردخریدا رو ... رو صندلی گذاشت
و در رو بست خودشم اومد جلو سوار شد
و با لحن شادی گفت : سلام عزیزم خسته نباشی
سرشو جلو اورد
#پارت_5
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
سرشو جلو اورد بوسه ایی رو گونه م زد .. لبخندی زدم :
سلام به روی ماهت !! ممنون توام خسته نباشی...
لبخندی زد و
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( 3ماه بعد )
چرخی زدم جلو ایینه وایستادم شراره با ذوق دستاشو بهم کوبید و گفت :
وااای مهسا عالی شدی !!
از ته دل خندیدم و گفتم : عالی ترم میشم ...
با کمک شراره لباس رو از تنم دراوردم رو کاناپه نشستم و متفکر گفتم : شما هم امریکا میاید ؟
سری به نشونه مثبت تکون داد اهومی گفتم و گوشیم زنگ خورد
از تو کیفم درش اوردم با دیدن شماره آرش لبخندی نشست رو لبم و جواب دادم : جانم عزیزم ؟
آرش : قربونت برم خوبی ؟!
مهسا : ممنون چیزی شده ؟!
پوفی کشید و گفت : وکیل اومده گفت که به امضات نیازه داره ...
ابرویی بالا انداختم : واسه چی ؟!
هوفی کشید : برای قضیه دادگاه
اهانی گفتم : خب من بعد از اینکه خریدام تموم شد میام
باشه ایی گفت بعد از خدافظی باهاش گوشی رو قطع کردم شراره پرسید :
آرش بود ؟!
اهومی گفتم که گفت : مهسا تو واقعا به این راحتی آرش رو ببخشیدی ؟!!
چشمامو ریز کردم و بهش نگاه کردم چی میگفتم بهش ؟! میگفتم چی اخه
با یاداوری روز دادگاه اهی کشیدم. همه چی از اون دادگاه شروع شد
اتفاقات این 3ماه همش از اون داداگاه شروع شد ...
#پارت_2
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با صدای شراره از فکر بیرون اومدم نگاهی بهش انداختم که حرصی گفت :
دختر خوب با توام چرا جوابمو نمیدی ؟!
ببخشیدی گفتم :اره ببخشیدمش !!
شراره : کم کاری باهات نکرده ...
مهسا : به قدرت عشق اطمینان داری ؟!
هیچ نگفت بهم نگاه کرد ادامه دادم : قدرت عشق میتونه ت.جاوز هم از یاد ببره ...
چیزی نگفت سرسو زیر انداخت چشمامو زیر کردم تو دلم خندیدم و زمزمه کردم :
قدرت عشق رو با روش خودم بهتون نشون میدم حالا بشنیدو نگاه کنید
و تو دلم قهقه ایی سر دادم ....
( آرش )
دستی به گوشه لبم کشیدم و گفتم : ما بعد ازدواج میریم امریکا ...!!
اقای مهرابی سری تکون داد و گفت : اوکی ولی شما پرونده دارید تو دادگاه و مهسا خانوم باید
شکایت شما پس رو پس بگیرند تا اون موقعه حق خروج ندارید
مکثی کرد : چه بساء. خدایی نکرده شاید پیشمون شدن و اون وقت که کارمون خراب میشه ...
متفکر گفتم : یه حسی بهم میگه مهسا روز عروسی همه چی رو خراب میکنه ....
اما با یاداروی قلب مهربون مهسا...
#پارت_3
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
اما با یاداوری قلب مهربون مهسا به خودم تشر زدم که هیچ وقت همچین کاری رو با من نمیکنه
اگه قصد انتقام داشت هیچ وقت شکایتشو از من پس نمیگرفت ...
با صدای مهرابی که گفت من دیگه برم از فکر بیرون اومدم بلند شدم
سمتم اومد مردونه باهم دست دادیم و در همون حال گفت :
همه چی درست میشه نگران نباش !!
سری تکون دادم چیزی نگفتم ، با بسته شدن در اتاق نفسمو کلافه بیرون دادم
سمت میزم رفتم مشغول جمع کردن وسایلم شدم ... تصمیم گرفتم که به مهسا زنگ بزنم وبگم شام امشب رو باهم باشیم
میخواستم شماره مهسا رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد
نگاهی به شماره انداختم ناشناس بود ، ابرویی بالا انداختم
اتصال تماس رو زدم و جواب دادم :
بله ؟
صدای نااشنایی به گوش رسید : احتشام ؟
مشکوک گفتم : بله خودم هستم شما ؟!!
صدای پوزخندش اومد : کابوس احتشام !!
با شنیدن حرفش ابروهام بالا پرید ، از حرفش خندم گرفته بود
با کنایه گفتم :
شوخی جالبی بود ...
با شنیدن حرفم خنده ایی سر داد و گفت :
#پارت_4
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
با شنیدن حرفم خنده ایی سر داد و گفت :
شوخی بودن یا نبودنش رو بعدا متوجه میشی اما یه چیزی رو بهت میگم ...
مکثی کرد منتظر ادامه حرفش بودم که بعد از چند دقیقه ادامه داد :
خیلی مراقب باش چون به زودی اتفاقات جدیدی میوفته
خواستم حرف بزنم ولی با صدای بوق اشغال لعنتی زیر لب گفتم...
گوشی رو قطع کردم سعی کردم بیخیال باشم ، گوشی رو روشن کردم با مهسا تماس گرفتم
پیشنهاد شام رو بهش دادم اونم با کمال میل قبول کرد ... تند از شرکت بیرون اومدم
و روندم سمت ادرسی که مهسا داده بود !!
حدود یک ساعت بعد اونجا بودم نگاهی به ساعت مچیم انداختم حدود 8رو نشون میداد
تک زنگی واسه مهسا زدم ، چند دقیقه بعد از پاساژ بیرون اومد نگاهی بهش انداختم کل دستش پر بود از وسایل خواستم از ماشین پیاده شم کمکش کنم
ولی لب زد که نمیخواد ... در عقب رو باز کردخریدا رو ... رو صندلی گذاشت
و در رو بست خودشم اومد جلو سوار شد
و با لحن شادی گفت : سلام عزیزم خسته نباشی
سرشو جلو اورد
#پارت_5
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
سرشو جلو اورد بوسه ایی رو گونه م زد .. لبخندی زدم :
سلام به روی ماهت !! ممنون توام خسته نباشی...
لبخندی زد و
۲۳.۰k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.