جانِ دل!
جانِ دل!
روزگارمان بر وفق مراد نیست، اما میگذرد !
چند روز پیش به یاد آن روزهایمان رفته بودم سراغ آن نیمکت همیشگیِ توی پارک که شده بود پاتوق قرارهایمان؛
برعکس همیشه که بعد رفتنت خالی مانده بود، اینبار دونفر نشسته بودند ...
دلم نیامد بلندشان کنم ...
دستش را انداخته بود دور گردن لیلی اش، موهایی که از زیر مقنعه بیرون زده بود را مرتب میکرد، داشتند از آرزوهایشان میگفتند ...
یاد خودمان افتادم،
یاد آن روز که حال دلمان مثل آسمان گرفته بود ...
سرت را گذاشتی رو شانه ام و از حال دلت گفتی !
خواستم جلوتر بروم و بگویم:
قدر این لحظه هایتان را بیشتر بدانید، معلوم نیست فردا به جای شما چه کسی روی این نیمکت نشسته باشد ...
ما هم روزی پاتوق عاشقانه هایمان روی همین نیمکتِ سبزِ گوشه ی پارک بود ...
ولی با خودم گفتم شاید یک فرق با ما داشته باشند ...
شاید لیلی قصه اش بی وفا نباشد ...
شاید او بیشتر از تو .....
بیخیال!
و باز حال همه خوب است اِلّا من!
و تو نمیخواهی این را باور کنی ...
روزگارمان بر وفق مراد نیست، اما میگذرد !
چند روز پیش به یاد آن روزهایمان رفته بودم سراغ آن نیمکت همیشگیِ توی پارک که شده بود پاتوق قرارهایمان؛
برعکس همیشه که بعد رفتنت خالی مانده بود، اینبار دونفر نشسته بودند ...
دلم نیامد بلندشان کنم ...
دستش را انداخته بود دور گردن لیلی اش، موهایی که از زیر مقنعه بیرون زده بود را مرتب میکرد، داشتند از آرزوهایشان میگفتند ...
یاد خودمان افتادم،
یاد آن روز که حال دلمان مثل آسمان گرفته بود ...
سرت را گذاشتی رو شانه ام و از حال دلت گفتی !
خواستم جلوتر بروم و بگویم:
قدر این لحظه هایتان را بیشتر بدانید، معلوم نیست فردا به جای شما چه کسی روی این نیمکت نشسته باشد ...
ما هم روزی پاتوق عاشقانه هایمان روی همین نیمکتِ سبزِ گوشه ی پارک بود ...
ولی با خودم گفتم شاید یک فرق با ما داشته باشند ...
شاید لیلی قصه اش بی وفا نباشد ...
شاید او بیشتر از تو .....
بیخیال!
و باز حال همه خوب است اِلّا من!
و تو نمیخواهی این را باور کنی ...
۱.۳k
۱۳ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.