ادامه دارد [ مجبور به ازدواجت میکنم ]
ادامه دارد [ مجبور به ازدواجت میکنم ]
پارت ۷
پدر لینو با خونسردی گفت
اقایه لی : میرم سره اصله مطلب من میدونم که دخترت از پسرم حاملست
مادرش سکوت کرده بود و همچنان شک شد بود
م/ات : منظورتون چیه
اقایه لی : منظورم معلومه
ات با عصبانیت اومد سمته اونا و گفت
ات : چی داری میگی گمشو برو بیرون از خونم
مادرش سمته دختر اش قدم برداشت
م/ات : دخترم اروم باش
ات نگاهش رو به سمته مادرش دوخت و با صدایه بلند غورید
ات : مادر اون مرتیکه رو از خونمون پرت کن
اقایه لی بلند شد و به سمته ات قدم برداشت
روبه رویش استاد
اقایه لی: هی دختریه ز*یر خوا*به حرف دهنتو بفهم
باشه......
فردا باید اون ح*روم ز*اده که تو شکمته رو باید سقت کنی
ات پوزخندی زد و نگاه اش رو به خونه زد و نگاهش رو سمته اقایه لی کرد
ات : تو با خودت چی فکر کردی این بچه ای که تو شکممه تا فردا زندست و دیگه هیچ وجودی نداره
کمی مکس کرد و گفت
ات : هالا هم گمشو برو بیرون
اقایه لی دیگه هیچ حرفی نزد و از جلو ات کنار رفت و بعد از چند قدم که برداشت دوباره نگاهش رو سمته ات دوخت
آقای لی : من همچی رو میتونم بفهمم پس اگه بری یا نری دکتر میفهمم
ات همان جوری که پشت اش بود گفت
ات : هنوزم که حرف میزنی
اقایه لی دیگه هیچ حرفی نزد و از خانه خارج شد ات کلافه رویه مبل نشست مادرش زود سمت دخترش رفت و کنارش نشست
م/ات : دخترم بگو که این بگه رو سقت نمیکنی
ات با عصبانیت گفت
ات : مادر مگه نشنیدی اون مرتیکه چی گفت
م/ات : خواهش میکنم دخترم به حرفام گوش بده
ات عصبی از رویه مبل بلند شد و با صدایه بلند گفت
ات : چند بار بگم من این بچه رو نمیخواهم ای بابا
بعدش از جلویه مادرش سمته اوتاق اش قدم برداشت و زمزمه کرد
ات : ای بابا گيری کردیما
صدای ای به گوشش خورد که نگران سمته مادرش نگاه کرد
مادرش نفس اش بدن شده بود و دست اش رو رویه قلب اش گذاشته بود
ات زود سمته مادرش رفت و با نگران گفت
ات : مادر چیشده
زود تماس رو با بیمارستان برقرار کرد و امبولانس رو خبر کرد و گوشی رو گذاشت رویه میز..........
پارت ۷
پدر لینو با خونسردی گفت
اقایه لی : میرم سره اصله مطلب من میدونم که دخترت از پسرم حاملست
مادرش سکوت کرده بود و همچنان شک شد بود
م/ات : منظورتون چیه
اقایه لی : منظورم معلومه
ات با عصبانیت اومد سمته اونا و گفت
ات : چی داری میگی گمشو برو بیرون از خونم
مادرش سمته دختر اش قدم برداشت
م/ات : دخترم اروم باش
ات نگاهش رو به سمته مادرش دوخت و با صدایه بلند غورید
ات : مادر اون مرتیکه رو از خونمون پرت کن
اقایه لی بلند شد و به سمته ات قدم برداشت
روبه رویش استاد
اقایه لی: هی دختریه ز*یر خوا*به حرف دهنتو بفهم
باشه......
فردا باید اون ح*روم ز*اده که تو شکمته رو باید سقت کنی
ات پوزخندی زد و نگاه اش رو به خونه زد و نگاهش رو سمته اقایه لی کرد
ات : تو با خودت چی فکر کردی این بچه ای که تو شکممه تا فردا زندست و دیگه هیچ وجودی نداره
کمی مکس کرد و گفت
ات : هالا هم گمشو برو بیرون
اقایه لی دیگه هیچ حرفی نزد و از جلو ات کنار رفت و بعد از چند قدم که برداشت دوباره نگاهش رو سمته ات دوخت
آقای لی : من همچی رو میتونم بفهمم پس اگه بری یا نری دکتر میفهمم
ات همان جوری که پشت اش بود گفت
ات : هنوزم که حرف میزنی
اقایه لی دیگه هیچ حرفی نزد و از خانه خارج شد ات کلافه رویه مبل نشست مادرش زود سمت دخترش رفت و کنارش نشست
م/ات : دخترم بگو که این بگه رو سقت نمیکنی
ات با عصبانیت گفت
ات : مادر مگه نشنیدی اون مرتیکه چی گفت
م/ات : خواهش میکنم دخترم به حرفام گوش بده
ات عصبی از رویه مبل بلند شد و با صدایه بلند گفت
ات : چند بار بگم من این بچه رو نمیخواهم ای بابا
بعدش از جلویه مادرش سمته اوتاق اش قدم برداشت و زمزمه کرد
ات : ای بابا گيری کردیما
صدای ای به گوشش خورد که نگران سمته مادرش نگاه کرد
مادرش نفس اش بدن شده بود و دست اش رو رویه قلب اش گذاشته بود
ات زود سمته مادرش رفت و با نگران گفت
ات : مادر چیشده
زود تماس رو با بیمارستان برقرار کرد و امبولانس رو خبر کرد و گوشی رو گذاشت رویه میز..........
۷.۰k
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.