گمشده
گمشده
#part_48
#ســـوســـن
با تعجب اطراف خونرو گشتم...
ساعت شیش صبح بود و از دخترا خبری نبود
خواستم برگردم تو اتاق که با صدای عمر متوقف شدم
عمر:وقتی فهمیدم اون کارو دوروک برک نکرده
خیلی خشحال شدم از اینکه بهم دروغ نگفتی
با خودم گفتم این دختر میتونه نوری باشه برات توی تاریکی
فکر میکردم برای اولین بار میتونم دل بدم به یک دختر
روزی صدبار خودمو سرزنش میکردم برای اینکه دلتو شکوندم
اما میدونی؛تو بیلیاقت ترین دختری هستی که تاحالا دیدم...
تو انقدر بیارزش هستی که میای جلوی من
حرف از بیاعتمادی میزنی
پشتسرم یکی دیگرو بغل میکنی
با بهت به عمر که به دیوار تکیهزده بود زل زدم
این حرفارو داشت به من میگفت؟
من بیارزش بودم چون پسرخالم بعداز
مدتی دیدم و بغلش کردم؟
دوباره ..دوباره .. شکست ..
دستام مشت شد دوباره قلبمو شکوند:)
با بغض نگاش کردم که اومد جلوم
با همون نگاه سردش بهم خیره شد
عمر:کاش هیچوقت نمیدیدمت...
کاش اونشب بهم نمیخوردی...
کاش منه لعنتی اونشب نمیومدم تولد
کاش هیچوقت چشماتو نمیدیدم:)
نگاه سردشو ازم گرفت و رفت...
تند تند نفس میکشیدم تا گریه نکنم...
حداقل واسه اون گریه نکنم..من چرا لال شدم...
چرا دیگه از اون سوسن قبلی چیزی نمونده؟:)
چجوری تونست توی چشمام نگاه کنه و این حرفارو بزنه؟
حتا یک قطره اشک از چشماش بیرون نیومد
#part_48
#ســـوســـن
با تعجب اطراف خونرو گشتم...
ساعت شیش صبح بود و از دخترا خبری نبود
خواستم برگردم تو اتاق که با صدای عمر متوقف شدم
عمر:وقتی فهمیدم اون کارو دوروک برک نکرده
خیلی خشحال شدم از اینکه بهم دروغ نگفتی
با خودم گفتم این دختر میتونه نوری باشه برات توی تاریکی
فکر میکردم برای اولین بار میتونم دل بدم به یک دختر
روزی صدبار خودمو سرزنش میکردم برای اینکه دلتو شکوندم
اما میدونی؛تو بیلیاقت ترین دختری هستی که تاحالا دیدم...
تو انقدر بیارزش هستی که میای جلوی من
حرف از بیاعتمادی میزنی
پشتسرم یکی دیگرو بغل میکنی
با بهت به عمر که به دیوار تکیهزده بود زل زدم
این حرفارو داشت به من میگفت؟
من بیارزش بودم چون پسرخالم بعداز
مدتی دیدم و بغلش کردم؟
دوباره ..دوباره .. شکست ..
دستام مشت شد دوباره قلبمو شکوند:)
با بغض نگاش کردم که اومد جلوم
با همون نگاه سردش بهم خیره شد
عمر:کاش هیچوقت نمیدیدمت...
کاش اونشب بهم نمیخوردی...
کاش منه لعنتی اونشب نمیومدم تولد
کاش هیچوقت چشماتو نمیدیدم:)
نگاه سردشو ازم گرفت و رفت...
تند تند نفس میکشیدم تا گریه نکنم...
حداقل واسه اون گریه نکنم..من چرا لال شدم...
چرا دیگه از اون سوسن قبلی چیزی نمونده؟:)
چجوری تونست توی چشمام نگاه کنه و این حرفارو بزنه؟
حتا یک قطره اشک از چشماش بیرون نیومد
۲.۰k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.