گمشده
#گمشده
#part_50
#آســــیه
همراه با ایبیکه وسط اتاق نشسته بودیم و با هاتو بازی میکردیم
در باز شد و دوروک با یک پلاستیک بزرگ وارد شد
دوروک:چطوری بابایی؟ببین برات کلی خراکی خریدم
هاتو با دیدن دوروک به طرفش دویید و رفت توی بغلش
با لبخند غرق تماشا بودم که با فریاد دوروک ریشه افکارم پاره شد
با نگرانی دوییدم سمتش و دستشو توی دستم گرفتم
هاتو زخم باریکی روی دستش انداخته بود
آیبیکه سریع دستمال برداشت و خون روی دستشو پاک کرد
آسیه:ایبیکه نکن دردش میاد...چکار کنیم این داره خون میاد
پانسمان کنیم؟...نه نه بریم دکتر شاید بدتر شه
دوروک اصلا نترس الان ماساژ میدم خوب میشه
همینطور داشتم با خودم حرف میزدم
که متوجه نگاهای متعجب دوروک و آیبیکه شدم
آیبیکه:فقط یه زخم ساده بود با دستمال پاکش کردم
دوروک مشکوک به صورتم زل زده بود
دوروک:ببینم..تو رو من فاز داری؟
آسیه:فاز؟فحش دادی؟هرچی گفتی خودتی
آیبیکه:منظورش اینه عاشقش شدی؟
با تعجب به ایبیکه زل زدم
استرس شدید گرفته بودم که ناخوداگاه زدم زیرخنده
آسیه:عشق؟عاشق این بشم؟شوخیتون گرفته بابا
دوروک بیخیال شونهی بالا انداخت...
برک خواست به طرف اتاقش بره که چشمش به ما خورد...
با تعجب به منو آیبیکه نگاه کرد و گفت
برک:چخبره اینجا؟چرا همتون حجوم بردین سمت دوروک
آیبیکه:هاتو دستشو زخمی کرده بود
برک همینطور که تخمه میشکوند خندید و گفت
برک:عیجان موش تورو بخوره...
نترسید دوروک عادت داره به این زخما
دوروک فوری به طرفش برگشت و نگاهی بهش انداخت
برک سریع دهنشو بست و بدون حرفی از اتاق خارج شد
#part_50
#آســــیه
همراه با ایبیکه وسط اتاق نشسته بودیم و با هاتو بازی میکردیم
در باز شد و دوروک با یک پلاستیک بزرگ وارد شد
دوروک:چطوری بابایی؟ببین برات کلی خراکی خریدم
هاتو با دیدن دوروک به طرفش دویید و رفت توی بغلش
با لبخند غرق تماشا بودم که با فریاد دوروک ریشه افکارم پاره شد
با نگرانی دوییدم سمتش و دستشو توی دستم گرفتم
هاتو زخم باریکی روی دستش انداخته بود
آیبیکه سریع دستمال برداشت و خون روی دستشو پاک کرد
آسیه:ایبیکه نکن دردش میاد...چکار کنیم این داره خون میاد
پانسمان کنیم؟...نه نه بریم دکتر شاید بدتر شه
دوروک اصلا نترس الان ماساژ میدم خوب میشه
همینطور داشتم با خودم حرف میزدم
که متوجه نگاهای متعجب دوروک و آیبیکه شدم
آیبیکه:فقط یه زخم ساده بود با دستمال پاکش کردم
دوروک مشکوک به صورتم زل زده بود
دوروک:ببینم..تو رو من فاز داری؟
آسیه:فاز؟فحش دادی؟هرچی گفتی خودتی
آیبیکه:منظورش اینه عاشقش شدی؟
با تعجب به ایبیکه زل زدم
استرس شدید گرفته بودم که ناخوداگاه زدم زیرخنده
آسیه:عشق؟عاشق این بشم؟شوخیتون گرفته بابا
دوروک بیخیال شونهی بالا انداخت...
برک خواست به طرف اتاقش بره که چشمش به ما خورد...
با تعجب به منو آیبیکه نگاه کرد و گفت
برک:چخبره اینجا؟چرا همتون حجوم بردین سمت دوروک
آیبیکه:هاتو دستشو زخمی کرده بود
برک همینطور که تخمه میشکوند خندید و گفت
برک:عیجان موش تورو بخوره...
نترسید دوروک عادت داره به این زخما
دوروک فوری به طرفش برگشت و نگاهی بهش انداخت
برک سریع دهنشو بست و بدون حرفی از اتاق خارج شد
۲.۶k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.