رویای بزرگ

رویای بزرگ
#part97
نفس عمیقی کشیدم و خودمو ولو کردم رو تخت

باران درو باز کرد و گفت:
اِوا شما که هنوز لباساتونو نپوشیدین

رستا: خوبه خودت گفتی یکم استراحت کنیم

باران: استراحتو بیخیال بیاین بریم خیلی دوست دارم این اطرافو نشونتون بدم

...............................
میزی رو انتخاب کردیم و نشستیم

رستا: بچها میخواین ایندفعه رو من سفارش بدم بعد روزای دیگه با شما

گارسون اومد کنار میز
گارسون: عهه خانم رضایی(به باران میگه) خوش اومدین...
هرچی خواستین سفارش بدین امروزو مهمون منین...

باران لبخندی زد و گفت: ممنون

رستا: نمی‌دونستم اشنا هم دارین

زیرکی نگاهی به باران کردم و گفتم:
این پسر جوون کی بود که تورو مهمون کرد؟هااااااا؟!

باران با تعجب گفت: چرا همینجوری واسه خودتون میبرین و میدوزین؟!
این بنده خدا یکی از شریکای بابامه ما هم بیشتر وقتا وقتی میخواستیم بریم رستوران، میومدیم اینجا....

چشمکی سمت باران زدم و گفتم: باشه
ولی یجوری رفتار کرد انگار....

باران خیلی عصبی بهم نگاه میکرد واسه همین بقیه حرفمو خوردم و دیگه چیزی نگفتم

رستا: خب بچها یه سوپرایز دارم براتون و مطمئنم اگه ببینیدش خیلیییی خوشحال میشینن

من و باران متعجب به رستا خیره شده بودیم که گفت:
ولی متاسفانه الان نمیتونم نشونتون بدم

.‌..................................
دیدگاه ها (۲)

#سناریو 'وقتی گوشیشونو چک میکنی'نامجون: به مولا ک چیز بدی تو...

#سناریووقتی با کله میری تو در😐نامی: ا.ت زنده‌ای😟جین: میاد کم...

#سناریووقتی وسط دعوا کوتاه میبوسیش🤭نامجون: *بغلت میکنه* چطور...

#سناریو وقتی وسط دعوا بهت سیلی میزنننامجون: ا.ت قربونت برم غ...

پارت ۲۱ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط