❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part33
تقریبا کار لیسا تموم شده بود که رزی گفت: والریا بودی درسته؟ لباس آلفاجم رو ببر تو اتاقش، اون دوست نداره پیش بقیه لباس بپوشه.
لباس مشکی که تو یه کاور شیک و مخصوص بود رو برداشتم و رفتم سمت اتاق سیترا.
سیترا است خجالتی نبود، پس دلیل لخت نشدنش پیش بقیه چی بود؟!
تو همین فکرا بودم... تقه ای به در زدم و بدون منتظرموندن برای اجازه، در رو باز کردم و رفتم تو!
باخودم گفتم حتما سیترا هنوز حمومه، اما با دیدن بدن لختش که داشت جلوی آیینه قدی اتاقش موهاشو خشک میکرد خشکم زد!
هرچند سیترا به سرعت به پشت چرخید و حوله ای که دستش بود جلوی خودش گرفت...اما...اما اون چیزی که نباید، رو دیده بودم...حتی وقتی که سیترا به جلو چرخید تا از دیدن پشتش جلو گیری کنه، ولی من از آیینه قدی پشت سرش بازم پشتش رو دیدم.
درست بالای باسن و پایین کمرش، سمت چپ یه چیزی وجود داشت...یه چیز بی نهایت دردناک! رد چیزی که نشون میداد سیترا یه زمانی چه درد بزرگی رو تحمل کرده...رد یه "داغ"
سیترا غرید:به چه حقی بی اجازه اومدی تو؟ گمشو برو بیرون.
من که با دیدن اون رد نفرتا نگیز اشک به چشمام اومده بود سرم رو انداختم پایین: من...
حرفم رو برید و داد زد: از جلوی چشمام گمشو.
لباس رو رو مبل گذاشتم: من فقط...
حوله رو سمتم پرت کرد:فقط از اینجا گورتو گم کن.
به چشمای سرخش نگاه کردم...مگه اون چقدر اسیب دیده بود؟
به سمتم هجوم اورد و محکم هولم داد:از اینجا گمشوو!
پرت شدم تو راهرو و سیترا در رو محکم کوبید رو هم.
نفس رو دادم بیرون و به سختی رو زانوهای لرزونم ایستادم.
کدوم حیونی تونسته بود سیترا رو داغ بزنه؟ حتی با تصورش تموم بدنم سِر میشد...
بغضم رو قورت دادم، پس برای این پیش کسی لخت نمیشد!
چه رنج ها و بدبختی هایی پشت ظاهر محکم و مقتدرش پنهان کرده بود؟مگه یه آدم چقدر ظرفیت داشت؟
ـــ چرا اینجا وایسادی؟نوبت توعه برو پایین.
به لارا نگاه کردم و باکندی از پله ها رفتم پایین.
رزی صدام کرد:بیا لباستو انتخاب کن.
سرم رو تکون دادم:برام مهم نیست.
لیسا یه لباس بلند کاربی برداشت: از اونجایی که لباس من و ایو کوتاهه، بزار مال والریا مثل مال آلفاجم بلند باشه،کاربنی هم به رنگ چشماش میاد!
رزی: اوکی فقط زود باش وقت زیادی نمونده.
کل ذوقم برای مهمونی که همزمان یه ماموریت هم بود کور شده بود!
با بی حوصلگی رفتم کنار ستون و لباسو پوشیدم.
...ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part33
تقریبا کار لیسا تموم شده بود که رزی گفت: والریا بودی درسته؟ لباس آلفاجم رو ببر تو اتاقش، اون دوست نداره پیش بقیه لباس بپوشه.
لباس مشکی که تو یه کاور شیک و مخصوص بود رو برداشتم و رفتم سمت اتاق سیترا.
سیترا است خجالتی نبود، پس دلیل لخت نشدنش پیش بقیه چی بود؟!
تو همین فکرا بودم... تقه ای به در زدم و بدون منتظرموندن برای اجازه، در رو باز کردم و رفتم تو!
باخودم گفتم حتما سیترا هنوز حمومه، اما با دیدن بدن لختش که داشت جلوی آیینه قدی اتاقش موهاشو خشک میکرد خشکم زد!
هرچند سیترا به سرعت به پشت چرخید و حوله ای که دستش بود جلوی خودش گرفت...اما...اما اون چیزی که نباید، رو دیده بودم...حتی وقتی که سیترا به جلو چرخید تا از دیدن پشتش جلو گیری کنه، ولی من از آیینه قدی پشت سرش بازم پشتش رو دیدم.
درست بالای باسن و پایین کمرش، سمت چپ یه چیزی وجود داشت...یه چیز بی نهایت دردناک! رد چیزی که نشون میداد سیترا یه زمانی چه درد بزرگی رو تحمل کرده...رد یه "داغ"
سیترا غرید:به چه حقی بی اجازه اومدی تو؟ گمشو برو بیرون.
من که با دیدن اون رد نفرتا نگیز اشک به چشمام اومده بود سرم رو انداختم پایین: من...
حرفم رو برید و داد زد: از جلوی چشمام گمشو.
لباس رو رو مبل گذاشتم: من فقط...
حوله رو سمتم پرت کرد:فقط از اینجا گورتو گم کن.
به چشمای سرخش نگاه کردم...مگه اون چقدر اسیب دیده بود؟
به سمتم هجوم اورد و محکم هولم داد:از اینجا گمشوو!
پرت شدم تو راهرو و سیترا در رو محکم کوبید رو هم.
نفس رو دادم بیرون و به سختی رو زانوهای لرزونم ایستادم.
کدوم حیونی تونسته بود سیترا رو داغ بزنه؟ حتی با تصورش تموم بدنم سِر میشد...
بغضم رو قورت دادم، پس برای این پیش کسی لخت نمیشد!
چه رنج ها و بدبختی هایی پشت ظاهر محکم و مقتدرش پنهان کرده بود؟مگه یه آدم چقدر ظرفیت داشت؟
ـــ چرا اینجا وایسادی؟نوبت توعه برو پایین.
به لارا نگاه کردم و باکندی از پله ها رفتم پایین.
رزی صدام کرد:بیا لباستو انتخاب کن.
سرم رو تکون دادم:برام مهم نیست.
لیسا یه لباس بلند کاربی برداشت: از اونجایی که لباس من و ایو کوتاهه، بزار مال والریا مثل مال آلفاجم بلند باشه،کاربنی هم به رنگ چشماش میاد!
رزی: اوکی فقط زود باش وقت زیادی نمونده.
کل ذوقم برای مهمونی که همزمان یه ماموریت هم بود کور شده بود!
با بی حوصلگی رفتم کنار ستون و لباسو پوشیدم.
...ادامه دارد...
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۶k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.