❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part35
آلفاجم با تحکم غرید: حرف از جایگاه نزن آیو که یونگی اونقدر برام عزیزه که اگه اراده کنه تموم دخترای باندم رو براش لخت میکنم و میفرستم تو اتاقش!
سکوت مرگ اوری تو عمارت برقرار شد و همه با بهت به سیترا خیره شدن.
پله اخر رو طی کرد و اومد پایین: امیدوارم حالا دیگه جایگاه آلفای اعظم رو فهمیده باشی هوم؟
آیو اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین: بله آلفاجم.
سیترا خوبه ای زمزمه کرد و رفت سمت در خروجی.
رزی: آلفاجم پس ارایشتون؟
یونگی اخم کرد: همینجوری هم امشب قراره چشم همه روش باشه، لازم نیست زیبا ترش کنی!
یعد، جلوی چشمای حیرت زده ما، بابلیس رو برداشت و رفت سمت سیترا.موهاشو باز کرد و انتهای موهاشو پیچید لای بابلیس!
ـــ انتظار نداشتم رئیس باند ببر سفید، بلد باشه با بابلیس کار کنه!
ـــ شاید چون حسرت به دلش مونده بود جواهرشو با موی فر ببینه یاد گرفته!
ـــ هوم چه قاتل رمانتیکی!
ـــ هوم چه ماده گرگ مطیعی!
سیترا تکخندی زد: مطیع؟
یونگی بابلیس رو انداخت رو میز و به سیترا که با موی فر حلقه ای درشت بی نهایت نفس گیر شده بود نگاه کرد: هرجوری هم باشی، هر چقدرم وحشی باشی وقتی به من میرسی یه گرگ رام میشی!
اخم سیترا باز شد و بالاخره لبخند زد: این روزا، اگه نباشی اوضاع خیلی سخت میشه!
یونگی برای اولین بار لبخندی زد که چمشام گرد شد! لبخند لثه ایش با اون فیس فاکر و صدای بمش تضاد داشت و صورتشو شیرین میکرد!
یونگی: پس قدرمو بدون و بزار صبحا بیشتر بخابم...
با دلخوری اضافه کرد:انقدرم کفشای بلند نپوش از من بلند تر میشی!
نه فقط، سیترا، بلکه همه به خنده افتادن!
واقعا این روی شوخ یونگی معجزه اسا بود و من خیلی دوسش داشتم که باعث شده بود حال سیترا بهتر بشه!
سیترا نفس عمیقی کشید: اوکی دیگه کافیه، بهتره راه بیفتیم!
از عمارت زد بیرون و پشت سرش یونگی، آیو، لیسا و من خارج شدیم.
ساعت 8 بود و هوا تازه تاریک شده بود.
با دیدن لیموزین مشکی براقی که وسط حیاط عمارت بود، و راننده کت شلواری جذابی که اونجا بود ناخاسته لب زدم: واو!
لیسا خندید: واو به لیوزین یا دنیل؟
ایو با شیفتگی نگاشون کرد و به جای من جواب داد: فاک به هردوشون!
یونگی تیز نگاهش کرد و رفت سمت ماشین.
دنیل در جلو رو براش باز کرد: بفرمایین.
بعد رو به سیترا سرش رو خم کرد: آلفاجم بفرمایین.
سیترا بی حرف سوار شد و دنیل دنباله لباسشو جمع کرد.
....ادامه دارد...
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part35
آلفاجم با تحکم غرید: حرف از جایگاه نزن آیو که یونگی اونقدر برام عزیزه که اگه اراده کنه تموم دخترای باندم رو براش لخت میکنم و میفرستم تو اتاقش!
سکوت مرگ اوری تو عمارت برقرار شد و همه با بهت به سیترا خیره شدن.
پله اخر رو طی کرد و اومد پایین: امیدوارم حالا دیگه جایگاه آلفای اعظم رو فهمیده باشی هوم؟
آیو اخم ریزی کرد و سرش رو انداخت پایین: بله آلفاجم.
سیترا خوبه ای زمزمه کرد و رفت سمت در خروجی.
رزی: آلفاجم پس ارایشتون؟
یونگی اخم کرد: همینجوری هم امشب قراره چشم همه روش باشه، لازم نیست زیبا ترش کنی!
یعد، جلوی چشمای حیرت زده ما، بابلیس رو برداشت و رفت سمت سیترا.موهاشو باز کرد و انتهای موهاشو پیچید لای بابلیس!
ـــ انتظار نداشتم رئیس باند ببر سفید، بلد باشه با بابلیس کار کنه!
ـــ شاید چون حسرت به دلش مونده بود جواهرشو با موی فر ببینه یاد گرفته!
ـــ هوم چه قاتل رمانتیکی!
ـــ هوم چه ماده گرگ مطیعی!
سیترا تکخندی زد: مطیع؟
یونگی بابلیس رو انداخت رو میز و به سیترا که با موی فر حلقه ای درشت بی نهایت نفس گیر شده بود نگاه کرد: هرجوری هم باشی، هر چقدرم وحشی باشی وقتی به من میرسی یه گرگ رام میشی!
اخم سیترا باز شد و بالاخره لبخند زد: این روزا، اگه نباشی اوضاع خیلی سخت میشه!
یونگی برای اولین بار لبخندی زد که چمشام گرد شد! لبخند لثه ایش با اون فیس فاکر و صدای بمش تضاد داشت و صورتشو شیرین میکرد!
یونگی: پس قدرمو بدون و بزار صبحا بیشتر بخابم...
با دلخوری اضافه کرد:انقدرم کفشای بلند نپوش از من بلند تر میشی!
نه فقط، سیترا، بلکه همه به خنده افتادن!
واقعا این روی شوخ یونگی معجزه اسا بود و من خیلی دوسش داشتم که باعث شده بود حال سیترا بهتر بشه!
سیترا نفس عمیقی کشید: اوکی دیگه کافیه، بهتره راه بیفتیم!
از عمارت زد بیرون و پشت سرش یونگی، آیو، لیسا و من خارج شدیم.
ساعت 8 بود و هوا تازه تاریک شده بود.
با دیدن لیموزین مشکی براقی که وسط حیاط عمارت بود، و راننده کت شلواری جذابی که اونجا بود ناخاسته لب زدم: واو!
لیسا خندید: واو به لیوزین یا دنیل؟
ایو با شیفتگی نگاشون کرد و به جای من جواب داد: فاک به هردوشون!
یونگی تیز نگاهش کرد و رفت سمت ماشین.
دنیل در جلو رو براش باز کرد: بفرمایین.
بعد رو به سیترا سرش رو خم کرد: آلفاجم بفرمایین.
سیترا بی حرف سوار شد و دنیل دنباله لباسشو جمع کرد.
....ادامه دارد...
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۹k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.