❌ اصکی ممنوع ❌
❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part34
وقتی نشستم تا رزی کار ارایشم رو انجام بده، هر چیزی میدیدم و حواسم هر جایی بود جز خودم.
برام اهمیتی نداشت که موهامو میبنده یا باز میزاره، حتی برام مهم نبود چطوری ارایشم میکنه، تموم حواسم پیش اون چیزی بود که دیده بودم...
ــــ تموم شد، خدای من عالی شدی!
با صدای رزی از فکر اومدم بیرون و تو آیینه خودم رو نگاه کردم.
موهامو بالای سرم جمع کرده و چند تار رو فر کرده بود که صورتم رو قاب میگرفت.
ارایش لایت و ملایمی داشتم، لبام رژ کالباسی داشت و پشت چشمام شاین کاربنی زده بود.
در یک کلمه، میشد گفت عالی شده بودم...
لیسا با یه جفت گوشواره و یه گردنبند اومد سمتم: اینا رو که بپوشی تکمیل تکمیل میشی.
واکنشی بهش ندادم و خودش دست به کار شد و گوشواره ها رو انداخت گوشم و گردنبند رو هم برام بست.
رزی به هممون عطر مگنولیا زد و تو همین لحظه در عمارت باز شد و یونگی اومد تو.
وقتی ما رو دید مکث کرد، بعد با تحسین رو به من گفت: یاقوت کبود رو ببین!
به کت شلوار مشکیش نگاه کردم و لبخند زدم: آلفای اعظم رو ببین!
یونگی لبخند کجی زد: سیترا کجاست؟
اما وقتی چشمش به آیو افتاد، لبخندش خشکید!
آیو نگاه خاصی به یونگی انداخت: مشتاق دیدار، جناب مین!
یونگی ابروشو داد بالا: آیو...از اخرین باری که دیدمت خیلی میگذره.
ـــ اما هنوزم میتونم باعث بشم لبخند از لبتون بپره، مگه نه آلفای اعظم؟!
نمیدونستم چه خبره اما نگاه های زهر دار و تیزی که بین اون دو نفر رد و بدل میشد خبر از یه کینه قدیمی میداد!
با پخش شدن رایحه مگنولیا تو سالن، همه به سمت راه پله برگشتیم.
سیترا درحالی که خرامان خرامان از پله ها پایین می اومد و کفش های پاشنه بلند بندیش رو رو پله ها میکوبید با تحکم گفت: آیو مراقب حرفات باش!
قد بلند، بدن سفید و بلوریش با اون لباس مشکی که به طرز هاتی تو تنش نشسته بود، میتونست هر راهبی رو از راه به در کنه چه برسه به ما ادمای عادی!
چهره اش با وجود اینکه فقط یه رژ قرمز و یه خط چشم مشکی داشت، از همه ما زیبا تر بود و چشمای براق طوسیش هشیارانه میدرخشید! عجب شاهکاری!
آیو لبخند زد: من که حرف بدی نزدم آلفاجم،فقط میخاستم یاداوری کنم که آلفای اعظم هرچقدر هم آعظم و قابل احترام باشن باید جایگاه خودشون رو بشناسن!
یونگی پوزخند زد: جایگاه هوم؟
.... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
"Devastating Retaliation"
#تلافی_ویرانگر
#Part34
وقتی نشستم تا رزی کار ارایشم رو انجام بده، هر چیزی میدیدم و حواسم هر جایی بود جز خودم.
برام اهمیتی نداشت که موهامو میبنده یا باز میزاره، حتی برام مهم نبود چطوری ارایشم میکنه، تموم حواسم پیش اون چیزی بود که دیده بودم...
ــــ تموم شد، خدای من عالی شدی!
با صدای رزی از فکر اومدم بیرون و تو آیینه خودم رو نگاه کردم.
موهامو بالای سرم جمع کرده و چند تار رو فر کرده بود که صورتم رو قاب میگرفت.
ارایش لایت و ملایمی داشتم، لبام رژ کالباسی داشت و پشت چشمام شاین کاربنی زده بود.
در یک کلمه، میشد گفت عالی شده بودم...
لیسا با یه جفت گوشواره و یه گردنبند اومد سمتم: اینا رو که بپوشی تکمیل تکمیل میشی.
واکنشی بهش ندادم و خودش دست به کار شد و گوشواره ها رو انداخت گوشم و گردنبند رو هم برام بست.
رزی به هممون عطر مگنولیا زد و تو همین لحظه در عمارت باز شد و یونگی اومد تو.
وقتی ما رو دید مکث کرد، بعد با تحسین رو به من گفت: یاقوت کبود رو ببین!
به کت شلوار مشکیش نگاه کردم و لبخند زدم: آلفای اعظم رو ببین!
یونگی لبخند کجی زد: سیترا کجاست؟
اما وقتی چشمش به آیو افتاد، لبخندش خشکید!
آیو نگاه خاصی به یونگی انداخت: مشتاق دیدار، جناب مین!
یونگی ابروشو داد بالا: آیو...از اخرین باری که دیدمت خیلی میگذره.
ـــ اما هنوزم میتونم باعث بشم لبخند از لبتون بپره، مگه نه آلفای اعظم؟!
نمیدونستم چه خبره اما نگاه های زهر دار و تیزی که بین اون دو نفر رد و بدل میشد خبر از یه کینه قدیمی میداد!
با پخش شدن رایحه مگنولیا تو سالن، همه به سمت راه پله برگشتیم.
سیترا درحالی که خرامان خرامان از پله ها پایین می اومد و کفش های پاشنه بلند بندیش رو رو پله ها میکوبید با تحکم گفت: آیو مراقب حرفات باش!
قد بلند، بدن سفید و بلوریش با اون لباس مشکی که به طرز هاتی تو تنش نشسته بود، میتونست هر راهبی رو از راه به در کنه چه برسه به ما ادمای عادی!
چهره اش با وجود اینکه فقط یه رژ قرمز و یه خط چشم مشکی داشت، از همه ما زیبا تر بود و چشمای براق طوسیش هشیارانه میدرخشید! عجب شاهکاری!
آیو لبخند زد: من که حرف بدی نزدم آلفاجم،فقط میخاستم یاداوری کنم که آلفای اعظم هرچقدر هم آعظم و قابل احترام باشن باید جایگاه خودشون رو بشناسن!
یونگی پوزخند زد: جایگاه هوم؟
.... ادامه دارد....
( نویسنده سراب)
( از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۲.۵k
۱۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.