پارت 81
#پارت_81
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( مهسا )
جیغ بلندی زدم و تند از پله ها پایین اومدم ، آرش همین طور که دنبالم میدوید داد زد :
مهسا بگیرمت میکشمت اخه این چه بلایی بود که سرم اوردی
خندید و با یاداوردی بلایی که سرش اوردم خندم شدت گرفت
میخواستم از در برم بیرون که از پشت دستمو گرفت و محکم به عقب برگشتم نتونستیم تعادل خودمونو
حفظ کنیم هر دو خوردیم زمین سرمو بلند کردم با دیدن قیافه ش پخی زدم زیر خنده
ادعامو در اورد : هر هر تو خجالت نمیکشی شوهرتو آرایش میکنی ؟!
نوچ بلندی گفتم دستمو به ل .بش کشیدم که یه رژ قرمز جیغ داشت
طوری که سعی کردم خنده مو کنترل کنم گفتم :
آرشی بخدا رژ قرمز خیلی بهت میاد
چشم غره توپی بهم رفت زدم زیر خنده ، همین طور که داشتم میخندیدم نفهمیدم چی شد
که یهو جامون عوض شد و آرش رو من قرار گرفت .
آرش : حالا منو مسخره میکنی آره ؟!
خواستم جوابشو بدم که نذاشت و سرشو نزدیک اورد ل..باشو گذاشت رو ل..بام و با ولم خواسی
شروع کرد ب..وسیدنم
دستمو دور گردنش حلقه کردم و شروع کردم به همراهی کردنش
تو خصلت خاصی بودم خواست سرشو عقب بکشه که نذاشتم محکم تر به کارم ادامه دادم
نمیدونم چقدر بود که تو اون حالت بودیم ولی با جیغ یه نفر فوری از هم جدا شدیم
با دیدن خدمتکار که چشماشو بسته بود و جیغ میزد دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:
اه آنا چته چرا جیغ میزنی ؟!
چشماشو باز کرد نگاه کوتاهی به منو آرش انداخت و به سرعت نور ازمون جدا شد
پوکر به جای خالیش نگاه کردم که آرش گفت :
دختر بیچاره گریخت !!
خندیدم و دهنم باز کردم که ...
#پارت_82
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
خندیدم و دهنم باز کردم که زنگ خونه به صدا در اومد آرش نگاهی به من انداخت
اشاره ایی کردم که تو برو در رو باز کن ولی با چشم غره ایی که بهم رفت چیزی نگفتم
رفتم سمت در آرش هم رفت سمت پله ها ،در رو باز کردم با دیدن پست چی
ابرویی بالا انداختم ...
_ سلام ، منزل اقای احتشام ؟!
سری تکون دادم : بله بفرمایید .
_ خودشون هستند ؟!
نگاهی به خونه انداختم
مهسا :خواب هستند
_ میشه بیدارشون کنید باید این بسته رو به خودشون تحویل بدم
مهسا : خب من همسرشون هستم بدین به من
مخالفتشو اعلام کرد پوفی کشیدم و گفتم که چند لحظه منتظر باشه . از پله ها رفتم و آرش رو صدا زدم
برای توضیح دادم که جریان چیه ، باشه ایی گفت و رفت سمت پست چی بعد از چند دقیقه
با یه بسته کرمی رنگ وارد خونه شد رفتیم سمت نشیمن
رو مبل دو مبل نشست ، کنارش نشستم شروع کرد به باز کردن بسته کنجکاو بهش زل زدم
بالاخره بسته رو باز کرد نگاهی به من انداخت و بعد نگاهشو دوخت به بسته
نمیدونم چی تو بسته دید که یهو درشو بست
متعجب گفتم : وا خب باز کن بسته رو
آرش : نمیشه !
سرمو کج کردم به جلو خم شدم که بسته رو ازش بگیرم که نذاشت و بسته رو عقب کشید
کلافه گفتم : عه آرش بده بیینم اون تو چی هست !
بازم قبول نکرد که تو یه تصمیم بسته رو از دستش کش رفتم
خواستم درشو باز کنم که ...
#پارت_83
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
خواستم درشو باز کنم که دستم گرفتش چون کارش یهویی بود یهو جعبه کج شد و افتاد زمین
و تمام محتوای جعبه زمین افتاد با دیدن عکسایی که رو جعبه بود چشمام گرد شد متعجب به آرش نگاه کردم ...
چند دقیقه هر دو هنگ بودیم که بالاخره ل.ب باز کردم :
آرش اینا چین ؟!
خم شد عکسا رو برداره :
خودمم نمیدونم
با دیدن عکسایی که نشون دهنده خاطرات تلخ زندگیم بود بدنم بی حس شد هنگ کردم
لرزش خفیفی تو بدنم احساس میکردم ، آرش سرشو بلند کرد با دیدن
من عکسا رو ول کرد و سمتم اومد با صدای بلندی گفت :
مهسا جان عزیز دلم خوبی ؟!
اما من حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم فقط به رو به رو م زل زده بودم
تکون میداد سیلی های ارومی به صورتم میزد ، صدام میرد داد میزد
اما من حتی نمیتونستم جوابشو بدم
شروع کرد به تند تند تکون دادم : مهسا توروخدا یه چیزی بگو مهسااااا
مهسا رو انقدر بلند گفت که ناخداگاه به خودم اومدم زل زدم تو چشماش بدون اینکه اجازه حرفی به من بده
به آغوش کشیدم سرمو تو س..ینه ش پنهون کردم شروع کرد به نوازش موهام :
عزیز دلم هیچی نیست ، تو خودتو ناراحت نکن !
با صدای گرفته ایی گفتم :
او..نا اون عکسا رو از کجا اوردن
اروم گفت : نمیدونم !
از بغلش بیرون اومدم ...
#پارت_84
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
خواستم باز سمت عکسا برم که نذاشت و محکم مچ دستمو گرفت و با صدای گیرایی گفت :
مهسا عزیزم به اون عکسا توجه نکن !!
محکم چشمامو رو هم گذاشتم :
اونا از کجا اومده ؟!
با صدای کن
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
( مهسا )
جیغ بلندی زدم و تند از پله ها پایین اومدم ، آرش همین طور که دنبالم میدوید داد زد :
مهسا بگیرمت میکشمت اخه این چه بلایی بود که سرم اوردی
خندید و با یاداوردی بلایی که سرش اوردم خندم شدت گرفت
میخواستم از در برم بیرون که از پشت دستمو گرفت و محکم به عقب برگشتم نتونستیم تعادل خودمونو
حفظ کنیم هر دو خوردیم زمین سرمو بلند کردم با دیدن قیافه ش پخی زدم زیر خنده
ادعامو در اورد : هر هر تو خجالت نمیکشی شوهرتو آرایش میکنی ؟!
نوچ بلندی گفتم دستمو به ل .بش کشیدم که یه رژ قرمز جیغ داشت
طوری که سعی کردم خنده مو کنترل کنم گفتم :
آرشی بخدا رژ قرمز خیلی بهت میاد
چشم غره توپی بهم رفت زدم زیر خنده ، همین طور که داشتم میخندیدم نفهمیدم چی شد
که یهو جامون عوض شد و آرش رو من قرار گرفت .
آرش : حالا منو مسخره میکنی آره ؟!
خواستم جوابشو بدم که نذاشت و سرشو نزدیک اورد ل..باشو گذاشت رو ل..بام و با ولم خواسی
شروع کرد ب..وسیدنم
دستمو دور گردنش حلقه کردم و شروع کردم به همراهی کردنش
تو خصلت خاصی بودم خواست سرشو عقب بکشه که نذاشتم محکم تر به کارم ادامه دادم
نمیدونم چقدر بود که تو اون حالت بودیم ولی با جیغ یه نفر فوری از هم جدا شدیم
با دیدن خدمتکار که چشماشو بسته بود و جیغ میزد دستامو رو گوشم گذاشتم و گفتم:
اه آنا چته چرا جیغ میزنی ؟!
چشماشو باز کرد نگاه کوتاهی به منو آرش انداخت و به سرعت نور ازمون جدا شد
پوکر به جای خالیش نگاه کردم که آرش گفت :
دختر بیچاره گریخت !!
خندیدم و دهنم باز کردم که ...
#پارت_82
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
خندیدم و دهنم باز کردم که زنگ خونه به صدا در اومد آرش نگاهی به من انداخت
اشاره ایی کردم که تو برو در رو باز کن ولی با چشم غره ایی که بهم رفت چیزی نگفتم
رفتم سمت در آرش هم رفت سمت پله ها ،در رو باز کردم با دیدن پست چی
ابرویی بالا انداختم ...
_ سلام ، منزل اقای احتشام ؟!
سری تکون دادم : بله بفرمایید .
_ خودشون هستند ؟!
نگاهی به خونه انداختم
مهسا :خواب هستند
_ میشه بیدارشون کنید باید این بسته رو به خودشون تحویل بدم
مهسا : خب من همسرشون هستم بدین به من
مخالفتشو اعلام کرد پوفی کشیدم و گفتم که چند لحظه منتظر باشه . از پله ها رفتم و آرش رو صدا زدم
برای توضیح دادم که جریان چیه ، باشه ایی گفت و رفت سمت پست چی بعد از چند دقیقه
با یه بسته کرمی رنگ وارد خونه شد رفتیم سمت نشیمن
رو مبل دو مبل نشست ، کنارش نشستم شروع کرد به باز کردن بسته کنجکاو بهش زل زدم
بالاخره بسته رو باز کرد نگاهی به من انداخت و بعد نگاهشو دوخت به بسته
نمیدونم چی تو بسته دید که یهو درشو بست
متعجب گفتم : وا خب باز کن بسته رو
آرش : نمیشه !
سرمو کج کردم به جلو خم شدم که بسته رو ازش بگیرم که نذاشت و بسته رو عقب کشید
کلافه گفتم : عه آرش بده بیینم اون تو چی هست !
بازم قبول نکرد که تو یه تصمیم بسته رو از دستش کش رفتم
خواستم درشو باز کنم که ...
#پارت_83
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
خواستم درشو باز کنم که دستم گرفتش چون کارش یهویی بود یهو جعبه کج شد و افتاد زمین
و تمام محتوای جعبه زمین افتاد با دیدن عکسایی که رو جعبه بود چشمام گرد شد متعجب به آرش نگاه کردم ...
چند دقیقه هر دو هنگ بودیم که بالاخره ل.ب باز کردم :
آرش اینا چین ؟!
خم شد عکسا رو برداره :
خودمم نمیدونم
با دیدن عکسایی که نشون دهنده خاطرات تلخ زندگیم بود بدنم بی حس شد هنگ کردم
لرزش خفیفی تو بدنم احساس میکردم ، آرش سرشو بلند کرد با دیدن
من عکسا رو ول کرد و سمتم اومد با صدای بلندی گفت :
مهسا جان عزیز دلم خوبی ؟!
اما من حتی قدرت حرف زدن هم نداشتم فقط به رو به رو م زل زده بودم
تکون میداد سیلی های ارومی به صورتم میزد ، صدام میرد داد میزد
اما من حتی نمیتونستم جوابشو بدم
شروع کرد به تند تند تکون دادم : مهسا توروخدا یه چیزی بگو مهسااااا
مهسا رو انقدر بلند گفت که ناخداگاه به خودم اومدم زل زدم تو چشماش بدون اینکه اجازه حرفی به من بده
به آغوش کشیدم سرمو تو س..ینه ش پنهون کردم شروع کرد به نوازش موهام :
عزیز دلم هیچی نیست ، تو خودتو ناراحت نکن !
با صدای گرفته ایی گفتم :
او..نا اون عکسا رو از کجا اوردن
اروم گفت : نمیدونم !
از بغلش بیرون اومدم ...
#پارت_84
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (2) 🌙
خواستم باز سمت عکسا برم که نذاشت و محکم مچ دستمو گرفت و با صدای گیرایی گفت :
مهسا عزیزم به اون عکسا توجه نکن !!
محکم چشمامو رو هم گذاشتم :
اونا از کجا اومده ؟!
با صدای کن
۴۸.۴k
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.