ویران کن وبگذار که ویرانه بماند

ویران کن وبگذار که ویرانه بماند
ازقصه ی تو غصه ی جانانه بماند!

ازروی سرم ردشو و نگذار پس ازتو
جز خاطره ی موی توبرشانه بماند!

ازپشت همین پنجره ی بسته گذر کن...
تاعطر قدم های تو درخانه بماند!

حیرانی محض است نصیب همه مرغان
تاگوشه ی لبهای تو این دانه بماند!

آنسوی زمین خنده به لب های توآمد
باعث شده این سو گل وگلخانه بماند

بایاد تو عشق است که این شاعرمجنون
دیوانه ی دیوانه ی دیوانه بماند
دیدگاه ها (۱)

هی فکر می کنم که چگونه؟ چرا؟ چطور؟من ســالهاست گریـه نکردم، ...

قصه اینجاست که شب بودو هوا ریخت بهممن چنان دردکشیدم که خدا #...

ای رها گیسویِ شعرآشوب، جادو بس نبود؟این همه عاشق کُشی در باب...

بَه بَه بِه تو و چاله ی ِ در کنج ِ لبانتآن خط ِ لب و قرمزیه ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط