تقریبا ساعتی از اون موقعه که برای پیدا کردن گربه اش از
تقریبا ۲ ساعتی از اون موقعه که برای پیدا کردن گربه اش از خونه بیرون زده بود میگذشت..
لباساش کاملا خیس از باران بود ولی اهمیتی نمیداد..
بعد از کلی گشتن و پرسه زدن توی خیابون ها و کوچه ها پلک هاشو روی هم گذاشت تا نفسش جا بیاد و زیر لب با خودش زمزمه کرد
"لعنتی.." از تک تک همسایه ها برای گربه اش، دونگی، پرسیده بود ولی هیچکس چیزی نمیدونست یا اون رو ندیده بود، با ناامیدی دکمه ی اسانسور رو فشار داد و واردش شد
صورتش رو توی دستاش برد و شروع کرد به سرزنش کردن خودش..
بعد از اینکه از اسانسور خارج شد به سمت خونه اش راه افتاد ولی برای لحظه نگاهش به در بغلی خونه اش خورد..اروم قدم هاشو به سمت اون خونه برداشت و با بی حوصلگی در زد..
بعد از چند دیقه دختری در رو باز کرد و نگاهی به سر تا پای مینهو انداخت، خیس...
قبل از اینکه دختر حرفی بزنه گوشی اش رو از جیبش بیرون اورد و عکسی از دونگی رو نشونش داد
"شما گربه ام رو ندیدید؟ اسمش دونگیه و.."
"یه دیقه صبر کن"
با خستگی و بی صبری پاش رو به زمین میکوبید و منتظر دختر موند
...
سرش رو بالا اورد و به دختر که کنار در ایستاده بود گربه اش رو بغل کرد بود خیره شد. از اینکه تونسته بود گربه اش رو پیدا کنه نفس راحتی کشید
"داشتم برمیگشتم خونه که این گربه رو دیدم، خیس شده بود.."
خنده ای از لباش خارج شد و موهای گربه رو نوازش کرد و نگاهش رو به مینهو داد
مینهو نگاهش رو به دونگی داد که توی بغل دختر لم داده بود لبخندی زد و گربه رو از دستش گرفت و بغلش کرد و گفت
"ممنونم"
یارا
(بد شده میدونم به روم نیارین)
لباساش کاملا خیس از باران بود ولی اهمیتی نمیداد..
بعد از کلی گشتن و پرسه زدن توی خیابون ها و کوچه ها پلک هاشو روی هم گذاشت تا نفسش جا بیاد و زیر لب با خودش زمزمه کرد
"لعنتی.." از تک تک همسایه ها برای گربه اش، دونگی، پرسیده بود ولی هیچکس چیزی نمیدونست یا اون رو ندیده بود، با ناامیدی دکمه ی اسانسور رو فشار داد و واردش شد
صورتش رو توی دستاش برد و شروع کرد به سرزنش کردن خودش..
بعد از اینکه از اسانسور خارج شد به سمت خونه اش راه افتاد ولی برای لحظه نگاهش به در بغلی خونه اش خورد..اروم قدم هاشو به سمت اون خونه برداشت و با بی حوصلگی در زد..
بعد از چند دیقه دختری در رو باز کرد و نگاهی به سر تا پای مینهو انداخت، خیس...
قبل از اینکه دختر حرفی بزنه گوشی اش رو از جیبش بیرون اورد و عکسی از دونگی رو نشونش داد
"شما گربه ام رو ندیدید؟ اسمش دونگیه و.."
"یه دیقه صبر کن"
با خستگی و بی صبری پاش رو به زمین میکوبید و منتظر دختر موند
...
سرش رو بالا اورد و به دختر که کنار در ایستاده بود گربه اش رو بغل کرد بود خیره شد. از اینکه تونسته بود گربه اش رو پیدا کنه نفس راحتی کشید
"داشتم برمیگشتم خونه که این گربه رو دیدم، خیس شده بود.."
خنده ای از لباش خارج شد و موهای گربه رو نوازش کرد و نگاهش رو به مینهو داد
مینهو نگاهش رو به دونگی داد که توی بغل دختر لم داده بود لبخندی زد و گربه رو از دستش گرفت و بغلش کرد و گفت
"ممنونم"
یارا
(بد شده میدونم به روم نیارین)
- ۷۶
- ۱۰ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط