قفس یخی تو

قفـس یخـی تـو
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
پس از فرجام شوم آن شب بارانی، قفس تغییر کرد. پنجره‌های حمام نه تنها قفل، بلکه به میله‌های فولادی ظریفی مجهز شدند که گویی تزئینات اتاق بودند، نه زندان. و یونا دیگر تنها نبود.
همیشه یک محافظ با او بود. نه سوکِ بی‌احساس، بلکه مردانی غول‌پیکر و ساکت که نفسشان را حبس می‌کردند تا مبادا وجودشان را فراموش کند. اما اینها مقدمه بودند. تحول اصلی، در رفتار جیمین رخ داد. دیگر به تماشای ساکت او قانع نبود. حالا می‌خواست مشارکت کند.
شب، پس از آن شام اجباری که یونا لقمه‌ای از آن را نمی‌خورد، جیمین او را به کتابخانه‌ای تاریک هدایت کرد. در دستش جعبه‌ای چرمی بود.
√از بس که به من نه گفتی تصمیم گرفتم زبان جدیدی به تو بیاموزم.
در جعبه را باز کرد. داخلش، دستبندهایی از نقره‌ی ظریف، با زنجیرهای کوتاه و قفلی کوچک قرار داشت. اما زیبا بودند. مرگبارانه زیبا.
√ زبانی که در آن نه معنی ندارد.
یونا عقب رفت، اما محافظ پشت سرش سـد بود. جیمین نزدیک شد و با حرکتی تقریباً عاشقانه، دستبندها را به مچ‌های باریک یونا بست. زنجیرها به حدی کوتاه بودند که به زحمت می‌توانست دستانش را از هم جدا کند.
√این برای ایمنی توست.
زمزمه کرد، در حالی که انگشتش را روی قفل می‌لغزاند.
√می‌دانی، گنج‌ها را باید محافظت کرد. از خودشان هم.
آن شب، جیمین شروع به خواندن برای او کرد. نه داستان‌های عاشقانه، که گزارش‌های دقیق و خشک از نابودی تدریجی دارایی‌های جیهونگ، پسر دایی‌اش. هر شب یک فصل از ورشکستگی و ذلت.
√امروز آخرین کلوینه قمارش را تصاحب کردم.
با لحنی آرام، مثل یک قصه قبل از خواب می‌خواند، در حالی که یونا در آن سوی اتاق، زنجیرهای نقره را به دندان می‌گرفت تا فریاد نکشد.
√گریه می‌کرد، می‌دانی؟ درست مثل آن شب که تو را فروخت. حالا او هم چیزی برای فروش ندارد.
هدفش واضح بود_نشان دادن این که هیچ بازگشتی وجود ندارد. هیچ ناجی. جیهونگ نابود شده بود و او تنها ملک‌ به جا مانده از آن ورشکستگی بود.
اما اوج تشریفات، وقتی بود که جیمین نیاز خود را بروز داد. نه نیاز جسمی، که نیاز روانی. یک شب، در حال تب تند بود. نه از بیماری، که از خشم کنترل‌نشده‌ای مبهم. به اتاق یونا آمد، چشمانش قرمز و تهی. بدون یک کلام، سرش را روی پاهای یونا گذاشت، در حالی که زنجیرهای نقره بین آنها صدا می‌کرد.
·√ساکت باش.
وقتی یونا می‌خواست تکان بخورد، غرّید.
√فقط... ساکت باش و تکون نخور دختر
و آنجا دراز کشیده بود، قدرتمندترین مرد شهر، شکننده و در عین حال خطرناک‌تر از همیشه، و از سکوت یک اسیر زنجیرزده التیام می‌جست. یونا به سقف خیره شده بود، نفرت در رگ‌هایش مثل سم می‌گشت، اما در اعماق وجودش، دریافته بود وحشتناک‌ترین حقیقت_او برای جیمین هوا بود. هم زهر، هم پادزهر.
و جیمین، در آن حالت آسیب‌پذیر، زمزمه کرد
√می‌دانی چرا نمی‌توانم رهایت کنم؟ چون تو تنها کسی هستی که نگاهت... آن نفرت خالص... مرا زنده احساس می‌کند. دیگران یا می‌ترسند یا چاپلوسی می‌کنند. اما تو... تو مرا می‌بینی. و من بدجور دلباخته ات شدم.
اسارت جسمی تمام شده بود. اکنون، تشریفات تصاحب روح آغاز می‌شد. و یونا نمی‌دانست که آیا مقاومتش، سوخت این جنون خواهد بود، یا سرانجام، کلید رهایی.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جیمین #رمان
دیدگاه ها (۰)

قفـس یخـی تو𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜...

قفـس یخـی تـو𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼...

قفـس یخی تـو𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط