یعنی واقعا همیشه به من فکر میکنی
_ یعنی واقعاً همیشه به من فکر میکنی؟
_ نه… همیشه که نه.
مثلاً وقتی بارون میزنه و من بیچتر از زیر درختای خیس رد میشم، فقط صدای بارونه که توی ذهنم، نه اسم تو.
یا وقتی که عصر های پاییز، با یه لیوان قهوهی نیمهگرم کنار پنجره میشینم و بخار ملایمش روی شیشه نقاشی میکشه، دارم فقط به هوای سرد بیرون فکر میکنم… نه به دستای گرمی که دلم براش تنگ شده.
یا اون لحظههایی که پیادهروی میکنم و برگهای خشک زیر قدمهام صدا میدن، من فقط دارم صداشونو میشنوم… نه صدای خندههای تو رو.
یا وقتی شبها بیدلیل توی خونه راه میرم، چراغا خاموشن و پنجره نیمهبازه و باد موهامو بهم میریزه… اون وقتا فقط دنبال سکوت میگردم، نه شنیدن صدای تو.
یا وقتی یه شعر قدیمی میخونم و وسطش یه جمله به دلم مینشینه و یهو بغض میکنم… خب، اونم صرفاً تأثیر شعره. ربطی به تو نداره… نه؟
یا وقتی عطر یه رهگذر ناآشنا، عجیب شبیه عطر توست و من بیاختیار سرمو میچرخونم… فقط کنجکاوییه، نه دلتنگی.
مثلاً همون موقع که یه جملهی ساده از یه فیلم قدیمی، بیخبر اشکم رو در میاره… یا وقتی که حواسم پرت میشه وسط یه مکالمه، چون یکی از واژههاش شبیه لحن تو بود.
یا وقتایی که ساعتو نگاه میکنم، بیدلیل. فقط چون حس کردم یهجایی تو هم همین حالا به من فکر میکنی.
یا وقتایی که چشمام خستهست، ولی خوابم نمیبره، چون ذهنم داره با خیال تو دستوپنجه نرم میکنه؛ چون خاطراتت مثل یک ترانهی تکراری توی سرم پخش میشن.
یا اون لحظههایی که دارم لبخند میزنم، اما نمیدونم دقیقاً چرا. شاید چون تصور کردم الان، همین حالا، تو هم یهجایی، به من فکر میکنی... نه... من که همیشه به تو فکر نمیکنم.
نهایتش، فقط روزی بیستوپنج ساعت.
فقط.... هر وقت نفس میکشم.
_چقدر قشنگ بلد شدی انکار کنی دلتنگی رو...
_ نه… همیشه که نه.
مثلاً وقتی بارون میزنه و من بیچتر از زیر درختای خیس رد میشم، فقط صدای بارونه که توی ذهنم، نه اسم تو.
یا وقتی که عصر های پاییز، با یه لیوان قهوهی نیمهگرم کنار پنجره میشینم و بخار ملایمش روی شیشه نقاشی میکشه، دارم فقط به هوای سرد بیرون فکر میکنم… نه به دستای گرمی که دلم براش تنگ شده.
یا اون لحظههایی که پیادهروی میکنم و برگهای خشک زیر قدمهام صدا میدن، من فقط دارم صداشونو میشنوم… نه صدای خندههای تو رو.
یا وقتی شبها بیدلیل توی خونه راه میرم، چراغا خاموشن و پنجره نیمهبازه و باد موهامو بهم میریزه… اون وقتا فقط دنبال سکوت میگردم، نه شنیدن صدای تو.
یا وقتی یه شعر قدیمی میخونم و وسطش یه جمله به دلم مینشینه و یهو بغض میکنم… خب، اونم صرفاً تأثیر شعره. ربطی به تو نداره… نه؟
یا وقتی عطر یه رهگذر ناآشنا، عجیب شبیه عطر توست و من بیاختیار سرمو میچرخونم… فقط کنجکاوییه، نه دلتنگی.
مثلاً همون موقع که یه جملهی ساده از یه فیلم قدیمی، بیخبر اشکم رو در میاره… یا وقتی که حواسم پرت میشه وسط یه مکالمه، چون یکی از واژههاش شبیه لحن تو بود.
یا وقتایی که ساعتو نگاه میکنم، بیدلیل. فقط چون حس کردم یهجایی تو هم همین حالا به من فکر میکنی.
یا وقتایی که چشمام خستهست، ولی خوابم نمیبره، چون ذهنم داره با خیال تو دستوپنجه نرم میکنه؛ چون خاطراتت مثل یک ترانهی تکراری توی سرم پخش میشن.
یا اون لحظههایی که دارم لبخند میزنم، اما نمیدونم دقیقاً چرا. شاید چون تصور کردم الان، همین حالا، تو هم یهجایی، به من فکر میکنی... نه... من که همیشه به تو فکر نمیکنم.
نهایتش، فقط روزی بیستوپنج ساعت.
فقط.... هر وقت نفس میکشم.
_چقدر قشنگ بلد شدی انکار کنی دلتنگی رو...
- ۱۴.۲k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط