صبح آمد اما بیداریاش نجات نبود ادامهی کابوسی بود که د
صبح آمد، اما بیداریاش نجات نبود، ادامهی کابوسی بود که دیگر تمام نمیشد.
پشت میز نشست؛ کاغذ سپید ماند، چون هیچ واژهای حاضر نبود از این دل عبور کند.
کلید را در قفل چرخاند، اما صدای بسته شدن در، مثل مُهر سکوتی بود که برای همیشه ماند.
لبخندی در قاب، زیر غبار خفه شده بود؛ دستش نیمهراه سنگ شد.
لیوان چای سرد شد، زنگ تلفن مُرد، بوی باران هم هیچ خاطرهای بیدار نکرد.
قطار گذشت و او نای برداشتن قدم نداشت.
کفشها منتظر بودند، اما دلش جایی برای رفتن پیدا نکرد.
شمع لرزید.... و وقتی خاموش شد، تاریکی همهچیز را بلعید.
آخر دفتر خاطرات نوشت:
"برگها ریختند اما شاخهای دلتنگشان نشد."
پشت میز نشست؛ کاغذ سپید ماند، چون هیچ واژهای حاضر نبود از این دل عبور کند.
کلید را در قفل چرخاند، اما صدای بسته شدن در، مثل مُهر سکوتی بود که برای همیشه ماند.
لبخندی در قاب، زیر غبار خفه شده بود؛ دستش نیمهراه سنگ شد.
لیوان چای سرد شد، زنگ تلفن مُرد، بوی باران هم هیچ خاطرهای بیدار نکرد.
قطار گذشت و او نای برداشتن قدم نداشت.
کفشها منتظر بودند، اما دلش جایی برای رفتن پیدا نکرد.
شمع لرزید.... و وقتی خاموش شد، تاریکی همهچیز را بلعید.
آخر دفتر خاطرات نوشت:
"برگها ریختند اما شاخهای دلتنگشان نشد."
- ۱۲.۴k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط