مرورگر شما از پخش ویدیو پشتیبانی نمی‌کند.

به فنجان قهوهی نیمهجان نگاهی گذرا انداختم

به فنجان قهوه‌ی نیمه‌جان نگاهی گذرا انداختم؛
سکوت کرکننده‌ی خانه، روح شکسته‌ام، عقربه‌های بی‌حرکت،
و عطر سنگینِ نبودنت در هوا،
همه دست به دست هم داده بودند تا بگویند: "او دیگر برنمی‌گردد."

لیوان هنوز دست‌نخورده بود و قهوه، مدت‌هاست که سرمای بی‌رحم نبودنت را در خود بلعیده.
گفتی برمی‌گردم…
اما ببین، عزیزکرده، گرمای قهوه در سرمای نبودت گم شد
و از تمام آن وعده‌های پرشور،
تنها قهوه سرد شد و من، آرام‌آرام، فرو ریختم.

همه‌چیز، نبودنت را به رخ می‌کشید؛
اما قلب من هنوز، ناآگاهانه، در لبخندت غرق بود.
آخر چگونه می‌توانستم دل را وادار کنم
که وعده‌ی تو را سبک بشمرد؟

دستان سردم، گرمای دستانت را طلب می‌کرد؛
لب‌هایم، سوز بوسه‌هایت را،
قلبم، گرمای محبتت را،
و این خانه…
خانه‌ام، هنوز در هر دیوار و گوشه‌اش،
بوی حضورت، صدای خنده‌هایت و سایه‌ی وجودت را
زنده نگه داشته است.

نبودی و ندیدی چطور دل هرگز به نبودت خو نگرفت ...نبودی قلب من....
دیدگاه ها (۴۹)

باران، آرام و پیوسته، چونان گریه‌ای بی‌پایان از آسمان می‌چکی...

ߊ‌ܢ̣ܥ‌‌ܨ

صبح آمد، اما بیداری‌اش نجات نبود، ادامه‌ی کابوسی بود که دیگر...

_ یعنی واقعاً همیشه به من فکر می‌کنی؟_ نه… همیشه که نه.مثلاً...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط