بهروز خودش را نباخت و گفت: – تو یکی از جنس خودشونی .لازم
بهروز خودش را نباخت و گفت: – تو یکی از جنس خودشونی .لازم نیست برات دام پهن کنن. – پس اون دیده و شنیده ها چی بود که باهاش رفتی تو دل خطر؟ – می خواستم مدارکمو ازشون بگیرم. – مثل خواهرت ساده ای بهروز و الا می فهمیدی اونا اهل باج دادن نیستن. بهروز فنجان دست نخورده را لب میز گذاشت و سمت او خم شد. – خوشم نمیاد من بهانه ای باشم واسه نزدیک شدن اسم بهار به زبون تو .مفهومه؟ سورنا چشم هایش را تنگ کرد و با لحن محکم و حساب شده ای گفت: – جناب آقای تعصب و غیرت خرکی که اسم خواهرتو واسه من ممنوع می کنی !هیچ می دونی به خاطر بیرون آوردن تو سر از کجا درآورده بود؟ یا نه از ناموس فقط باد کردن رگ گردنتو می شناسی؟ تا بهروز از جا بلند شد صاف مقابلش ایستاد و بی محابا گفت: – قرار به زد و خورد و صدا بلند کردن و هوار کشیدن باشه، هم مشت من سفت تره هم صدام بلندتر !پس تیریپ قلدری بر ندار و بشین سر جات. بهروز عصبی گفت: – تو رو مخ بهار رفتی که … – من رو مخش رفتم که فقط منو باور کنه نه چرت و پرتای دیگرانو. چشم های بهروز از شدت حیرت درخشید .سینه به سینه او ایستاد و با چشم هایی برزخی گفت: – یعنی چی؟ سورنا ساکت نگاهش کرد و بهروز با پشت دست تخت سینه اش کوبید. – گفتم منظورت چیه؟ سورنا پلکی زد و نفسی گرفت .آرام گفت: – می خوام با خودم ببرمش .دوسش دارم. یقه اش که بین مشت او گیر کرد .مچ دست هایش را گرفت و محکم و بلند گفتتا وقت رفتن و برگشتن بهروز یک لحظه آرام و قرار نداشت .می ترسید حرفی میانشان رد و بدل شود که مشکل ساز شود .برادر خودش را به خوبی می شناخت و جسارت سورنا هم بر حالش پوشیده نبود اما چیزی که معلوم بود نمی خواست کشمکشی ایجاد شود .بعد از برگشتن بهروز دلش کم مانده بود از شدت اضطراب به هم بخورد ولی سکوت عجیب او و نگاه برزخی و پرحرفش از هزار بار هوار کشیدن بدتر بود و این یعنی خبری در راه است .مادر سکوت بهروز را پای خستگی گذاشت و زودتر از همیشه رختخوابش را داخل اتاق انداخت تا بخوابد و خودش هم به اتاق بهار رفت .با وجود مادر دیگر خبری از مکالمه های یواشکی نبود و دیگر نمی توانست به اتاق دیگری هم برود .به وضوح دلش گرفت اما دلشوره اش در آن دقایق به قدری بود که اهمیت ندهدبهروز خودش را نباخت و گفت: – تو یکی از جنس خودشونی .لازم نیست برات دام پهن کنن. – پس اون دیده و شنیده ها چی بود که باهاش رفتی تو دل خطر؟ – می خواستم مدارکمو ازشون بگیرم. – مثل خواهرت ساده ای بهروز و الا می فهمیدی اونا اهل باج دادن نیستن. بهروز فنجان دست نخورده را لب میز گذاشت و سمت او خم شد. – خوشم نمیاد من بهانه ای باشم واسه
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d8%b2%d8%af%d9%87-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%a7%d8%a8-%d8%b2%d8%af%d9%87-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
۵۵۲
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.