اما انگار برای بیشتر شناختن این پسر باید مثل پرستو و میتر
اما انگار برای بیشتر شناختن این پسر باید مثل پرستو و میترا و خیلی از هم دانشگاهی هایش، بیش از چند ماه او را تحت نظر میگرفت یا از طریق اینترنت و اینستاگرام، عکس ها و مطالب مربوط به او را دنبال میکرد! شانه ای بالا انداخت و به طرف چهار راه پیاده راه افتاد. شاید کمی پیاده روی او را از این حال و هوا بیرون میکشید. همین که به خانه رسید با سیلی از سوالات مختلف رو به رو شد. ترنم از یک طرف و مادرش از طرف دیگر. قرار بود برای خلاصی از آن بد مسیری” تا چهارراه بالای خیابان دانشگاه پیاده برود ولی وقتی به خودش آمده بود، رو به رویش کوچه ی طویل و باریک خانه شان بود و پشت سرش یک راه طولانی، که باورش نمیشد همه آن راه را با پاهای یخ بسته در این سرما آمده باشد؛ بی توجه به اخم و تخم ترنم و نگاه خیره ی مادر، کوله پشتی اش را کنار بخاری گازی خانه گذاشت و دستش را روی حرارتش گرفت. –
تو رو خدا میبینی مامان؟ از وقتی رفته دانشگاه همینه. نه گردشش با دوستاش تمومی داره نه دیر وقت خونه اومدنش. کاش برای منم همینقدر آسون میگرفتی؟ پوفی کشید و به طرف ترنم برگشت. شکم بزرگ و برآمده اش، اولین جایی بود که در این روز ها از او به چشم می آمد.
حالا یکی دو ساعت دیر یا زود. چی بهت میدن وقتی مامان و علیه من پر میکنی؟
ساعت نه شبه ترانه.. توی این سرما، با این پای گل انداخته، هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ دیگر تحمل نصیحت های تمام نشدنی ترنم را نداشت. کوله اش را برداشت و آرام از کنارش گذشت. مادر کنار در آشپزخانه، هنوز هم خیره و عصبی نگاهش میکرد. سکوتش را پای بلوایی گذاشت که به جای او، همیشه خواهرش به پا میکرد. وارد اتاقش شد و روی تخت نشست. نوک انگشتانش به گز گز افتاده بود. گوشی ساده اش را روی میز گذاشت و چند دقیقه با عذاب وجدان به صفحه اش خیره شد. یعنی خیلی تند رفته بود؟ میدانست قهر های میترا مدت دار و مشهور است.. اما حداقل این بار او کاری نکرده بود که پیش قدم باشد. کاپشنش را گوشه ای رها کرد و خودش را روی تخت انداخت. تا خواست چشمانش را کمی با آرامش روی هم بگذارد در اتاق باز شد. تا بوده همین بوده.. هیچ گاه برای خودش حریمی نداشت. در این اتاق هر وقت که هر کس اراده میکرد بی اجازه ی او باز میشد. اجازه قفل کردن در را هم نداشت. چرا که هر گاه در اتاقش قفل میشد، تا مدت ها باید نگاه مشکوک مادر و خواهرش را تحمل میکرد و تحت نظر آن ها میماند
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d9%88%d8%a6%d9%84-%d8%af%d9%84-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
#جذاب #عاشقانه
تو رو خدا میبینی مامان؟ از وقتی رفته دانشگاه همینه. نه گردشش با دوستاش تمومی داره نه دیر وقت خونه اومدنش. کاش برای منم همینقدر آسون میگرفتی؟ پوفی کشید و به طرف ترنم برگشت. شکم بزرگ و برآمده اش، اولین جایی بود که در این روز ها از او به چشم می آمد.
حالا یکی دو ساعت دیر یا زود. چی بهت میدن وقتی مامان و علیه من پر میکنی؟
ساعت نه شبه ترانه.. توی این سرما، با این پای گل انداخته، هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ دیگر تحمل نصیحت های تمام نشدنی ترنم را نداشت. کوله اش را برداشت و آرام از کنارش گذشت. مادر کنار در آشپزخانه، هنوز هم خیره و عصبی نگاهش میکرد. سکوتش را پای بلوایی گذاشت که به جای او، همیشه خواهرش به پا میکرد. وارد اتاقش شد و روی تخت نشست. نوک انگشتانش به گز گز افتاده بود. گوشی ساده اش را روی میز گذاشت و چند دقیقه با عذاب وجدان به صفحه اش خیره شد. یعنی خیلی تند رفته بود؟ میدانست قهر های میترا مدت دار و مشهور است.. اما حداقل این بار او کاری نکرده بود که پیش قدم باشد. کاپشنش را گوشه ای رها کرد و خودش را روی تخت انداخت. تا خواست چشمانش را کمی با آرامش روی هم بگذارد در اتاق باز شد. تا بوده همین بوده.. هیچ گاه برای خودش حریمی نداشت. در این اتاق هر وقت که هر کس اراده میکرد بی اجازه ی او باز میشد. اجازه قفل کردن در را هم نداشت. چرا که هر گاه در اتاقش قفل میشد، تا مدت ها باید نگاه مشکوک مادر و خواهرش را تحمل میکرد و تحت نظر آن ها میماند
https://98iia.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%d8%b1%d9%85%d8%a7%d9%86-%d8%af%d9%88%d8%a6%d9%84-%d8%af%d9%84-%d9%86%d9%88%d8%af%d9%87%d8%b4%d8%aa%db%8c%d8%a7/
#جذاب #عاشقانه
۴۴۲
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.