تک پارتی از تام
_تک پارتی از تام
از زبان ا/ت *
چند وقتی بود که با تام کات کرده بودم...فقط سه ماه گذشت.... ولی برای من..برای من...مثل چند سال گذشت..
هرشب به خیال اینکه فردا ببینمش میخوابیدم.
هرروز به خیال اینکه شاید ببینمش
بیدار میشدم.
ولی انگار نه انگار...
تموم اون پیام ها..
گریه ها...
گفتن حقیقت ها..
و هزاران کار دیگه هیچ تاثیری نداشت.
بازم اون منو دوست نداشت..
با اینکه
من هرروز به امید اون زندگی میکردم..
هرروز به عکس های با بغض نگاه میکردم...
یا اون شب که....عکسشو بغل کردم و خوابیدم...
با صدای کوبیدن در ریشه افکارم پاره شد..با صدای آرومی گفتم بفرمایید...
بعد مامانم در چهار چوب در ظاهر شد..
توی دستش یه ظرف میوه بود....میشه گفت بعد از کات کردن با تام هیچی نخوردم...یا بزور خوردم..
بازم مثل همیشه...
حرفای همیشگی...
با بدنی بی جون سعی کردم که بلندشم..سمت کمد لباس هام رفتم.. سویشرتی تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم .
باز هم همون عمارت سرد...سرشار از غرور و همچنین نفرت.
میشه گفت از اینجا هم متنفر بودم...
از پله ها پایین اومدم سمت در خروجی رفتم و بلاخره....رفتم بیرون..
نمیدونم که کجا میخوام برم...
شاید هرجایی که قلبم منو به اونجا بکشونه...
قدم قدم..
از حیاط عمارت خارج شدم و به سمت خیابون ها رفتم...
نمیشه گفت خوب شدم.
ولی یکم احساس خوبی دارم..
کافه ای در چشمم برق زد...سمت اونجا رفتم..و مثل همیشه یه قهوه ی تلخ.
بعد از گرفتن قهوه از کافه خارج شدم.
به سمت جایی می رفتم که قلبم و پا هام منو اونجا میکشوند....
میخواستم از خیابان رد شوم...ولی مثل همیشه دیر رسیدم و حالا باید منتظر بمونم تا این ماشین های کوفتی رد بشن...
با دیدن کسی بدنم مثل برف سرد شد...
تام.....
اون...اون..کسی بود که منو دوست نداشت...ولی من..من..عاشقش شدم..باوجود تموم آسیب هایی که یهو میسوند...یا شاید...من برای کافی نبودم..
لحظه ای باهم چشم تو چشم شدیم...
چشم هایی که در آن...غرور ..خشم و.. نفرت دیده میشود....
در طول این چند لحظه...تموم خاطراتم با تام...از جلوی چشمم رد شد...
دیگه چشم هایم تار میدید...اشک هایم جاری میشد...
با پاهای سست داشتم به سمت تام میرفتم...قهوه را از دستم انداختم..
گویا دیگه ماشین هاهم جلوی من را نمیتوانند بگیرند...فقط یک قدم مانده بود...تا به تام برسم... شاید فقط میخواستم ببینمش..
تا خواستم قدم بعدی رو بردارم...یه ماشین...معلوم نبود با چقدر سرعت..باهام برخورد کرد...هیچ تلاشی
برای زنده موندن نکردم...
دیگه این پایان زندگیم بود چشم هایم تارشد
الان واقعا خوشحالم...چون شاید برای تام یک لحظه مهم بودم.. زندگیم سرشار از غم بود...تا به یک شادی میرسیدم...یک غم بزرگ من رو گرفتار میکرد....و تام هم که... هیچوقت منو دوست نداشت با اینکه من حاظربودم جونم رو برای دیدنش فدا کنم چشم..
end?
از زبان ا/ت *
چند وقتی بود که با تام کات کرده بودم...فقط سه ماه گذشت.... ولی برای من..برای من...مثل چند سال گذشت..
هرشب به خیال اینکه فردا ببینمش میخوابیدم.
هرروز به خیال اینکه شاید ببینمش
بیدار میشدم.
ولی انگار نه انگار...
تموم اون پیام ها..
گریه ها...
گفتن حقیقت ها..
و هزاران کار دیگه هیچ تاثیری نداشت.
بازم اون منو دوست نداشت..
با اینکه
من هرروز به امید اون زندگی میکردم..
هرروز به عکس های با بغض نگاه میکردم...
یا اون شب که....عکسشو بغل کردم و خوابیدم...
با صدای کوبیدن در ریشه افکارم پاره شد..با صدای آرومی گفتم بفرمایید...
بعد مامانم در چهار چوب در ظاهر شد..
توی دستش یه ظرف میوه بود....میشه گفت بعد از کات کردن با تام هیچی نخوردم...یا بزور خوردم..
بازم مثل همیشه...
حرفای همیشگی...
با بدنی بی جون سعی کردم که بلندشم..سمت کمد لباس هام رفتم.. سویشرتی تنم کردم و از اتاق بیرون رفتم .
باز هم همون عمارت سرد...سرشار از غرور و همچنین نفرت.
میشه گفت از اینجا هم متنفر بودم...
از پله ها پایین اومدم سمت در خروجی رفتم و بلاخره....رفتم بیرون..
نمیدونم که کجا میخوام برم...
شاید هرجایی که قلبم منو به اونجا بکشونه...
قدم قدم..
از حیاط عمارت خارج شدم و به سمت خیابون ها رفتم...
نمیشه گفت خوب شدم.
ولی یکم احساس خوبی دارم..
کافه ای در چشمم برق زد...سمت اونجا رفتم..و مثل همیشه یه قهوه ی تلخ.
بعد از گرفتن قهوه از کافه خارج شدم.
به سمت جایی می رفتم که قلبم و پا هام منو اونجا میکشوند....
میخواستم از خیابان رد شوم...ولی مثل همیشه دیر رسیدم و حالا باید منتظر بمونم تا این ماشین های کوفتی رد بشن...
با دیدن کسی بدنم مثل برف سرد شد...
تام.....
اون...اون..کسی بود که منو دوست نداشت...ولی من..من..عاشقش شدم..باوجود تموم آسیب هایی که یهو میسوند...یا شاید...من برای کافی نبودم..
لحظه ای باهم چشم تو چشم شدیم...
چشم هایی که در آن...غرور ..خشم و.. نفرت دیده میشود....
در طول این چند لحظه...تموم خاطراتم با تام...از جلوی چشمم رد شد...
دیگه چشم هایم تار میدید...اشک هایم جاری میشد...
با پاهای سست داشتم به سمت تام میرفتم...قهوه را از دستم انداختم..
گویا دیگه ماشین هاهم جلوی من را نمیتوانند بگیرند...فقط یک قدم مانده بود...تا به تام برسم... شاید فقط میخواستم ببینمش..
تا خواستم قدم بعدی رو بردارم...یه ماشین...معلوم نبود با چقدر سرعت..باهام برخورد کرد...هیچ تلاشی
برای زنده موندن نکردم...
دیگه این پایان زندگیم بود چشم هایم تارشد
الان واقعا خوشحالم...چون شاید برای تام یک لحظه مهم بودم.. زندگیم سرشار از غم بود...تا به یک شادی میرسیدم...یک غم بزرگ من رو گرفتار میکرد....و تام هم که... هیچوقت منو دوست نداشت با اینکه من حاظربودم جونم رو برای دیدنش فدا کنم چشم..
end?
- ۳.۳k
- ۲۹ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط