یه چند پارتی از تئو
یه چند پارتی از تئو..
_پارت اول_
موضوع:بعد از جنگ....
ا/ت ویو*
بلاخره این همه جنگ تموم شد...
ولدمورت شکست خورد...برای چندین سال..آرامش و زندگی راحت رو شاید حس کنم..
سر خانواده ام و مرگخوار شدن..نتونستم از نوجوانیم هیچ لذتی ببرم...
هاگوراتز..
قصری به بزرگی دریاها...
الان نابود شده...
تموم افراد مشغول خوب کردن یکدیگر هستند...روی یک تکه سنگ نشستم و مشغول بازی کردن با زخمم شدم...
که یهو یک سایه رو دیدم...تئو بود...اومد کنارم نشست و بدون هیچ حرفی مشغول تمیز کردن زخمم شد..
+مجبوری این همه به خودت آسیب بزنی
-فکر نمیکردم یه روز کسی که منو پس زد بیاد نگران زخم من باشه
+هی دختر من هنوز عاشقتم تو منم دوست نداری
-من دوست داشتم تو خودت منو روندی...
دستم و کشیدم پاشدم و به سمت خونه آپارات کردم...
بعد از اون شب دیگه نمیخوام اسمش رو هم بشنوم...دوستش دارم..ولی دوری ازش برای خودم بهتره..
به سمت حموم رفتم..کلی خون زدم سرازیر شد..
بعد از حموم..مشغول جمع کردن وسایلم شدم... میخوام برم یه کشور دیگه...یه جای بزرگ که کسی منو نشناسه..
یک کشور..بزرگ و سرد...
روسیه..
بعد از ساعت ها خداحافظی با خانواده ام ..به سمت کافه ای رفتم..قرار بود اونجا از دوستام خداحافظی کنم...برایم مهم نبود که قراره از اونها جدا شم..این سفر برای خودم هم خیلی خوب میشه..
هنوز وقت کافی برای رسیدن به فرودگاه رو دارم پس...توی ماشین نشستم و رسیدم به فرودگاه
بعد از انجام دادن هزار تا کار توی فرودگاه به سمت هواپیما رفتیم... صندلی را پیدا کردم...کنارم یک دختر نشسته بود...ظاهری شاداب و سرحال داشت.. در طول راه خودم رو با دیدن سریال ها مشغول کردم...
و بلاخره رسیدیم....
کشور مورد علاقم روسیه...
_ روسیه کابوسی برای مردم عادی ؛
و بهشتی برای افراد افسرده..
بعد از گرفتن چمدون ها با ماشینی به سمت خونه رفتم..
تموم وسایل خونه...بجز وسایل خودم توی خونه چیده شده بودن...دقیقا همون طوری که باید میبود..
خسته یه راه نبودم...ولی بازم به یه حموم نیاز داشتم...
به سمت حموم رفتم وان رو پر از آب کردم و تقریبا یک ساعت در حموم مشغول بودم..
بعد از پوشیدن لباس هام..وسیله هارو توی جاهای خودشون گذاشتم...از خونه خوشم میومد...نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچک..بیشتر خونه تم سفید داشت و این یه آرامش خاصی رو بهت سرایت میکرد....
به سرتاسر خونه نگاه کردم در هارو قفل کردم و پنجره هارو بستم..
به سمت آشپزخونه رفتم تموم مواد غذایی مال امروز بود...درحال خوردن پیتزا ای آماده به خانوادم زنگ زدم و ساعت ها مشغول حرف زدن باهاش شدم...
شب شده بود..خستگی تموم وجودم رو پر کرده بود...به سمت تخت رفتم شاید یک روز کامل هم بخوابم بازم خستگی منو ترک نمیکنه...
ادامه پارت بعدی
(کلا سه تا پارت هست)
_پارت اول_
موضوع:بعد از جنگ....
ا/ت ویو*
بلاخره این همه جنگ تموم شد...
ولدمورت شکست خورد...برای چندین سال..آرامش و زندگی راحت رو شاید حس کنم..
سر خانواده ام و مرگخوار شدن..نتونستم از نوجوانیم هیچ لذتی ببرم...
هاگوراتز..
قصری به بزرگی دریاها...
الان نابود شده...
تموم افراد مشغول خوب کردن یکدیگر هستند...روی یک تکه سنگ نشستم و مشغول بازی کردن با زخمم شدم...
که یهو یک سایه رو دیدم...تئو بود...اومد کنارم نشست و بدون هیچ حرفی مشغول تمیز کردن زخمم شد..
+مجبوری این همه به خودت آسیب بزنی
-فکر نمیکردم یه روز کسی که منو پس زد بیاد نگران زخم من باشه
+هی دختر من هنوز عاشقتم تو منم دوست نداری
-من دوست داشتم تو خودت منو روندی...
دستم و کشیدم پاشدم و به سمت خونه آپارات کردم...
بعد از اون شب دیگه نمیخوام اسمش رو هم بشنوم...دوستش دارم..ولی دوری ازش برای خودم بهتره..
به سمت حموم رفتم..کلی خون زدم سرازیر شد..
بعد از حموم..مشغول جمع کردن وسایلم شدم... میخوام برم یه کشور دیگه...یه جای بزرگ که کسی منو نشناسه..
یک کشور..بزرگ و سرد...
روسیه..
بعد از ساعت ها خداحافظی با خانواده ام ..به سمت کافه ای رفتم..قرار بود اونجا از دوستام خداحافظی کنم...برایم مهم نبود که قراره از اونها جدا شم..این سفر برای خودم هم خیلی خوب میشه..
هنوز وقت کافی برای رسیدن به فرودگاه رو دارم پس...توی ماشین نشستم و رسیدم به فرودگاه
بعد از انجام دادن هزار تا کار توی فرودگاه به سمت هواپیما رفتیم... صندلی را پیدا کردم...کنارم یک دختر نشسته بود...ظاهری شاداب و سرحال داشت.. در طول راه خودم رو با دیدن سریال ها مشغول کردم...
و بلاخره رسیدیم....
کشور مورد علاقم روسیه...
_ روسیه کابوسی برای مردم عادی ؛
و بهشتی برای افراد افسرده..
بعد از گرفتن چمدون ها با ماشینی به سمت خونه رفتم..
تموم وسایل خونه...بجز وسایل خودم توی خونه چیده شده بودن...دقیقا همون طوری که باید میبود..
خسته یه راه نبودم...ولی بازم به یه حموم نیاز داشتم...
به سمت حموم رفتم وان رو پر از آب کردم و تقریبا یک ساعت در حموم مشغول بودم..
بعد از پوشیدن لباس هام..وسیله هارو توی جاهای خودشون گذاشتم...از خونه خوشم میومد...نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچک..بیشتر خونه تم سفید داشت و این یه آرامش خاصی رو بهت سرایت میکرد....
به سرتاسر خونه نگاه کردم در هارو قفل کردم و پنجره هارو بستم..
به سمت آشپزخونه رفتم تموم مواد غذایی مال امروز بود...درحال خوردن پیتزا ای آماده به خانوادم زنگ زدم و ساعت ها مشغول حرف زدن باهاش شدم...
شب شده بود..خستگی تموم وجودم رو پر کرده بود...به سمت تخت رفتم شاید یک روز کامل هم بخوابم بازم خستگی منو ترک نمیکنه...
ادامه پارت بعدی
(کلا سه تا پارت هست)
- ۳.۴k
- ۳۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط