عشق درسایه سلطنت پارت34
در حالیکه از دماغش دود بلند میشد با خشم و صورت قرمز جلو اومد همه بدنم از ترس شروع به لرزیدن کرده بود به شدت ترسیده بودم
که یه دفعه زنی که نمیشناختمش دستاش رو از هم باز کرد و جلوی من ایستاد و اجازه جلوتر اومدن رو به تهیونگ نداد و با داد ولحن خشنی گفت
....: حقا که مردی... افرین... نیمه شب در اتاق دختری رو با تبر میشکنی که زنته.. تبر دست میگیری برای دختر غریب و در میشکنی که نگاهای پرهوس خدمتکارای لا*شیت به نو عر*وس پاکت بیوفته.. حقا که مر*دونگی رو تموم کردین سرورم....
به زن غریبه که تا حالا ندیده بودمش و پشت به من بود ودقيقا بين من و تهیونگ بود نگاه کردم تنها چیزی که ازش قابل دیدن بود موهای طلایی گوجه ای شده اش ولباس مجلل و اشرافی مشکیش بود ویکتوریا مداخله کرد و با خشم جلو اومد و گفت
ویکتوریا :مواظب حرف زدنت باش کاترین مواظب باش داری با کی و چجوری حرف میزنی.. داری با پادشاه انگلستان حرف میزنی...
زنی که فهمیدم اسمش کاترینه ...رو به تهیونگ نگاه کرد و داد زد و گفت
کاترین: از جنازه من رد شو برو سراغش و دوباره روش دست بلند کن ...
پادشاه تهیونگ با غیض و ناراحتی نگاهش به صورت زنی که فهمیدم اسمش کاترینه دوخت و تبر رو محکم کنار در روی زمین انداخت که همه از جمله خودم از صدای افتادنش تکونی خوردیم و با عجله و به سرعت راهرو رو طی کرد و رفت و همه با ترس تعظیم کردن دختر نا اشنای خیلی جوونی که اون هم لباسهای اشرافی و مشکی به تن داشت به حالت دو وارد اتاق شد و به من نگاه کرد ...ویکتوریا نگاه با خشمی به من و کاترین انداخت و رفت... اشکام جاری شدن و با درد خم شدم
کاترین : چی رو تماشا میکنین؟ همه بیرون ...
همه با پچ پچ رفتن کاترین و دختری که هنوز نمیدونستم کیه جلو اومدن ژاکلین گوشه اتاق کز کرده بود و گریه میکرد
کاترین جلوی منی که رو زانوهام نشسته بودم نشست و با مهربونی دو طرف صورتم رو گرفت و لبخندی زد و گفت
کاترین: چیزی نیست عزیزم اروم باش...
بغض کردم زن غریبه ای فقط میدونستم اسمش کاترینه به دختر جوان غریبه ای که با ناراحتی نگام میکرد گفت
کاترین: جسیکا.. تو این بانوی جوان رو به اتاق خودت ببر.. من میرم پیش پادشاه
جسیکا :چشم...
و کاترین رفت...
که یه دفعه زنی که نمیشناختمش دستاش رو از هم باز کرد و جلوی من ایستاد و اجازه جلوتر اومدن رو به تهیونگ نداد و با داد ولحن خشنی گفت
....: حقا که مردی... افرین... نیمه شب در اتاق دختری رو با تبر میشکنی که زنته.. تبر دست میگیری برای دختر غریب و در میشکنی که نگاهای پرهوس خدمتکارای لا*شیت به نو عر*وس پاکت بیوفته.. حقا که مر*دونگی رو تموم کردین سرورم....
به زن غریبه که تا حالا ندیده بودمش و پشت به من بود ودقيقا بين من و تهیونگ بود نگاه کردم تنها چیزی که ازش قابل دیدن بود موهای طلایی گوجه ای شده اش ولباس مجلل و اشرافی مشکیش بود ویکتوریا مداخله کرد و با خشم جلو اومد و گفت
ویکتوریا :مواظب حرف زدنت باش کاترین مواظب باش داری با کی و چجوری حرف میزنی.. داری با پادشاه انگلستان حرف میزنی...
زنی که فهمیدم اسمش کاترینه ...رو به تهیونگ نگاه کرد و داد زد و گفت
کاترین: از جنازه من رد شو برو سراغش و دوباره روش دست بلند کن ...
پادشاه تهیونگ با غیض و ناراحتی نگاهش به صورت زنی که فهمیدم اسمش کاترینه دوخت و تبر رو محکم کنار در روی زمین انداخت که همه از جمله خودم از صدای افتادنش تکونی خوردیم و با عجله و به سرعت راهرو رو طی کرد و رفت و همه با ترس تعظیم کردن دختر نا اشنای خیلی جوونی که اون هم لباسهای اشرافی و مشکی به تن داشت به حالت دو وارد اتاق شد و به من نگاه کرد ...ویکتوریا نگاه با خشمی به من و کاترین انداخت و رفت... اشکام جاری شدن و با درد خم شدم
کاترین : چی رو تماشا میکنین؟ همه بیرون ...
همه با پچ پچ رفتن کاترین و دختری که هنوز نمیدونستم کیه جلو اومدن ژاکلین گوشه اتاق کز کرده بود و گریه میکرد
کاترین جلوی منی که رو زانوهام نشسته بودم نشست و با مهربونی دو طرف صورتم رو گرفت و لبخندی زد و گفت
کاترین: چیزی نیست عزیزم اروم باش...
بغض کردم زن غریبه ای فقط میدونستم اسمش کاترینه به دختر جوان غریبه ای که با ناراحتی نگام میکرد گفت
کاترین: جسیکا.. تو این بانوی جوان رو به اتاق خودت ببر.. من میرم پیش پادشاه
جسیکا :چشم...
و کاترین رفت...
- ۳۴.۷k
- ۲۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط