قسمت ۳۹:
قسمت ۳۹:
تو بغلش از خواب بیدار شدم......
رو تخت بودیم....
بکیو بیدارکردم.....
_عجب شبی بود...
_آره واقعا.....
پاشدیم لباسامونو پوشیدیم رفتیم صبحونه خوردیم رفتیم بیرون...
رفتیم یه فروشگاه برند....
کلی خرید کردیم همشون هم تو کادر هستن....
رفتیم یه کافی شاپ شیک شیک نوتلا خوردیم منم همش به بکی میگفتم نوتلا....
بعدشم پیتزا پپرونی خوردیم .....خریدارو گذاشتیم تو فروشگاه تا یکم بگردیم....
جاهای دیدنی سئول رو دیدیم خعلی باحال بودن......
شب برگشتیم خریدارو برداشتیم رفتیم خونه....
همه لباسا رو تک تک پوشیدیم همه کف کرده بودن فاطی داشت کای رو جر میداد که باید برام بخری...
کای هم گفت باشه.....
سارا هم همینطور.....
رومینا از قبل پیشنهاد گرفته بود...
کیا هم که حوصله این چیزا رو نداشت....
بابام هفت میلیون تومن ریخته بود تو حسابم.....
شام من قیمه پختم طبق معمپل حمله و تمنا....
بعد شام رفتیم تو اتاقمون اون روز بکی کاری باهام نداشت داشت با گوشیش ور میرفت....
منم تو اینستا ولو بودم از این پیج به اون پیج میرفتم از لباسامون عکس انداخته بودیم گذاشته بودیم اینستا هر کدوم هزارتا لایک خورد......
بکی هم سلفیامونو گذاشت تو پیجش......
لپمو بوسید...دلیلشو پرسیدم....
_دلیل نمیخواد چون دوست دارم....
_دیگه داری حال بهم زن میشیا!!
_هااااااا؟
_هیچی....
_راستی چرا مامان بابات نمیان اینجا؟
_بابام تو کانادا هولدینگ داره برا همون نمیتونه زیاد بیاد اینجا....
_نه من منظورم خودشون بیا اینجا زندگی کنن....
_اونشو نمیدونم....
_تو چرا اومدی اینجا؟
_بخاطر تو.....
_واقعا؟
_اوهوم....
یهو سارا بهم پی ام داد....
اون جا چه خبره؟
هیچی داریم زچر میزنیم....
اهان....ماهم داریم اینجا رل میزنیم خخخخخ
بابا شاعررررر.....
ما اینیم آرمینا جان.....
خدافظ
شبت جنی عنتر
عن خشک خخخخ.....
بکی خوابش برد غلت خوردم سمت بکی.....
خعلی ناز خوابیده بود ......
مث این گربه ملوسا....
بهش لبخند زدم لباشو بوسیدم بعد کنارش خوابم برد......
تو بغلش از خواب بیدار شدم......
رو تخت بودیم....
بکیو بیدارکردم.....
_عجب شبی بود...
_آره واقعا.....
پاشدیم لباسامونو پوشیدیم رفتیم صبحونه خوردیم رفتیم بیرون...
رفتیم یه فروشگاه برند....
کلی خرید کردیم همشون هم تو کادر هستن....
رفتیم یه کافی شاپ شیک شیک نوتلا خوردیم منم همش به بکی میگفتم نوتلا....
بعدشم پیتزا پپرونی خوردیم .....خریدارو گذاشتیم تو فروشگاه تا یکم بگردیم....
جاهای دیدنی سئول رو دیدیم خعلی باحال بودن......
شب برگشتیم خریدارو برداشتیم رفتیم خونه....
همه لباسا رو تک تک پوشیدیم همه کف کرده بودن فاطی داشت کای رو جر میداد که باید برام بخری...
کای هم گفت باشه.....
سارا هم همینطور.....
رومینا از قبل پیشنهاد گرفته بود...
کیا هم که حوصله این چیزا رو نداشت....
بابام هفت میلیون تومن ریخته بود تو حسابم.....
شام من قیمه پختم طبق معمپل حمله و تمنا....
بعد شام رفتیم تو اتاقمون اون روز بکی کاری باهام نداشت داشت با گوشیش ور میرفت....
منم تو اینستا ولو بودم از این پیج به اون پیج میرفتم از لباسامون عکس انداخته بودیم گذاشته بودیم اینستا هر کدوم هزارتا لایک خورد......
بکی هم سلفیامونو گذاشت تو پیجش......
لپمو بوسید...دلیلشو پرسیدم....
_دلیل نمیخواد چون دوست دارم....
_دیگه داری حال بهم زن میشیا!!
_هااااااا؟
_هیچی....
_راستی چرا مامان بابات نمیان اینجا؟
_بابام تو کانادا هولدینگ داره برا همون نمیتونه زیاد بیاد اینجا....
_نه من منظورم خودشون بیا اینجا زندگی کنن....
_اونشو نمیدونم....
_تو چرا اومدی اینجا؟
_بخاطر تو.....
_واقعا؟
_اوهوم....
یهو سارا بهم پی ام داد....
اون جا چه خبره؟
هیچی داریم زچر میزنیم....
اهان....ماهم داریم اینجا رل میزنیم خخخخخ
بابا شاعررررر.....
ما اینیم آرمینا جان.....
خدافظ
شبت جنی عنتر
عن خشک خخخخ.....
بکی خوابش برد غلت خوردم سمت بکی.....
خعلی ناز خوابیده بود ......
مث این گربه ملوسا....
بهش لبخند زدم لباشو بوسیدم بعد کنارش خوابم برد......
۹.۳k
۳۱ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.