رمان مالک نفس های تو

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت نهم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
چند روز گذشت. کارینا دیگر نمی‌توانست انکار کند که پایش در حال بهبودی است به لطف مراقبت‌های بی‌وقفهٔ جونگکوک. او هر شب پانسمان را عوض می‌کرد، هر وعده غذا می‌رساند، و هر زمان که درد می‌گرفت، مسکن می‌داد.
امشب اما، هوا طوفانی بود. باد از لای پنجره‌ها صدایی مهیب ایجاد می‌کرد و باران به شیشه‌ها می‌کوبید. کارینا روی مبل نشسته بود و به آتش شومینه خیره شده بود که جونگکوک وارد اتاق شد.
"سردت نیست؟" پرسید، در حالی که پتویی نرم به دور شانه‌هایش انداخت.
کارینا سعی کرد خودش را عقب بکشد، اما دستانش بر روی شانه‌هایش باقی ماند. گـفت ولم کن، اما صدایش لرزش داشت.جونگکوک به آرامی صورتش را به موهایش نزدیک کرد و نفس عمیقی کشید. "هنوز هم ازم متنفری؟"
کارینا پاسخی نداد. نمی‌توانست. تمام تنفرش در طول این روزها، کم‌کوم با حسی عجیب از دلبستگی جایگزین شده بود.او صورتش را برگرداند تا اعتراض کند، اما ناگهان خودش را در چشمان جونگکوک غرق دید. در آن عمق، چیزی جز عشق و اشتیاق نمی‌دید.
√دیگه نمی‌تونم این بازی رو ادامه بدم. جونگکوک زمزمه کرد، به آرامی پیشانی‌اش را به پیشانی کارینا چسباند. √یا منو بکش یا قبولم کن.
و سپس، قبل از اینکه کارینا بتواند پاسخی بدهد، لب‌هایش را بر لب‌های او فشرد.اولین بوسه سخت و پرتوقع بود. کارینا سعی کرد مقاومت کند، دستانش را به سینهٔ او کوبید، اما جونگکوک او را محکم در آغوش گرفت، طوری که نفسش در سینه حبس شد.
" در میان بوسه ناله کرد، اما صدایش در گلو شکست.و سپس، چیزی شکست. شاید دیواری که دور قلبش کشیده بود. دستانش که برای ضربه زدن آماده شده بود، نرم شد و به جای ضربه، بر پشت او قفل شد.جونگکوک این تغییر را حس کرد. بوسه از تهاجمی به نرمی تبدیل شد. حالا مثل این بود که دارد با چیزی گران‌بها و شکننده برخورد می‌کند.وقتی بالاخره لب‌هایشان را از هم جدا کردند ، هر دو نفس‌نفس می‌زدند. اشک از چشمان کارینا جاری شده بود.
"چرا گریه می‌کنی؟"جونگکوک پرسید، در حالی که با انگشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد.
کارینا سرش را تکان داد، نمی‌دانست چه پاسخی بدهد. آیا از این می‌گریست که تسلیم شده بود؟ یا از اینکه در نهایت، حسی را که همیشه در اعماق وجودش پنهان کرده بود، آشکار کرده بود؟
جونگکوک او را بغل کرد و روی مبل نشاند، طوری که سر کارینا روی سینه‌اش قرار گرفت.
√دیگه لازم نیست بجنگی. من اینجام که ازت محافظت کنم.
و در آغوش او، در حالی که صدای ضربان قلبش را می‌شنید، کارینا فهمید که شاید خطرناک‌ترین زندان‌ها، آن‌هایی هستند که دیگر نمی‌خواهی از آنها فرار کنی.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت دهـم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت اخـر🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت هشتـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت هفتـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

( گناهکار ) ۷۱ part قلبش همانند آبی بر روی زمین ریخت جیمین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط