رمان مالک نفس های تو

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت هشتـم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
صبح، کارینا با دردی تیز در پایش از خواب بیدار شد. خود را روی تخت بزرگ و غریبهٔ جونگکوک یافت. خاطرات شب گذشته کم‌کم به ذهنش هجوم آوردند شیشه، خون، و دستانی که با چنین مهارتی از او مراقبت کرده بودند.
سعی کرد بلند شود. وقتی وزنش را روی پای مصدوم گذاشت، درد برق‌آسا از پایش تا مغزش زبانه کشید.ناله‌ای کرد و روی زمین فرش افتاد.در کمتر از چند ثانیه، جونگکوک از حمام بیرون آمد. فقط یک شلوار راحتی به تن داشت، موهایش هنوز مرطوب بود و قطرات آب روی سینهٔ عضلانی‌اش می‌چکید.
"گفتم که نباید تکون بخوری." این را گفت اما در صدایش عصبانیت نبود.
کارینا سعی کرد خودش را بالا بکشد:+نیازی به کمکت ندارم...
اما جونگکوک خم شد و دوباره او را مثل پر کاهی در آغوش گرفت. کارینا که از این صمیمیت اجباری خشمگین بود، شروع به تقلا کرد:
+ولم کن! می‌تونم خودم راه برم!
او فقط او را محکم‌تر در آغوش فشرد: √می‌تونی تقلا کنی، اما این رو هم بدان که من قوی‌ترم. پس بهتره راحت باشی.
او را از اتاق خواب بیرون برد و به سمت آشپزخانه برد. آشپزخانه‌ای وسیع با تجهیزات استیل ضدزنگ و پنجره‌های بزرگ که نمای باغ را نشان می‌داد.کارینا را روی پیشخوان آشپزخانه نشاند، طوری که پاهایش آویزان باشد. سپس بدون اینکه کلمه‌ای بگوید، شروع به درست کردن صبحانه کرد.
+من گفتم که گرسنه نیستم.
جونگکوک به او نگاهی انداخت:
√دروغ می‌گی. من می‌تونم توی چشات بخونم وقتی گرسنه‌ای.
حرکات او در آشپزخانه دقیق و ماهرانه بود. بوی قهوه تازه و نان تست فضای آشپزخانه را پر کرد. او یک پوره میوه تازه و املت تره‌فرنگی درست کرد همه غذاهای مورد علاقه کارینا.وقتی غذا آماده شد، یک صندلی آورد و روبروی کارینا نشست. یک قاشق از پوره را برداشت و به دهان کارینا نزدیک کرد.
کارینا سرش را برگرداند: "دیوانه‌ای؟ خودم می‌تونم بخورم."
چشمان جونگکوک تاریک شد:
√دو انتخاب داری. یا خودت با آرامش غذا می‌خوری، یا من به تو غذا می‌دم. اما به هر حال، این غذا رو خواهی خورد.
برای چند لحظه، در سکوت به هم خیره شدند. سپس کارینا با اکراه دهانش را باز کرد. طعم شیرین پوره روی زبانش پخش شد.
√می‌دونی چرا این کار رو می‌کنم؟ جونگکوک پرسید، در حالی که قاشق دیگری برداشت:
√نه برای اینکه تو رو تحقیر کنم. برای اینکه می‌خوام ثابت کنم حتی از چیزایی که فکر می‌کنی ازت متنفرم، مراقبت می‌کنم.
وقتی یک تکه املت را به او تعارف کرد، ادامه داد:
√ممکنه ازم متنفر باشی، ممکنه بخوای فرار کنی. اما من همیشه اینجا خواهم بود تا مطمئن بشم غذا می‌خوری، نفس می‌کشی، و زنده‌ای.
کارینا در سکوت غذا می‌خورد، با هر لقمه احساس می‌کرد کنترل بیشتری را از دست می‌دهد. اما در اعماق وجودش، چیزی کوچک در حال تغییر بود—ترسی که کم‌کوم با حسی عجیب از امنیت جایگزین می‌شد. وقتی غذا تمام شد، جونگکوک یک فنجان قهوه به او داد. کارینا آن را گرفت و جرعه‌ای نوشید.
"هنوز ازت متنفرم" زمزمه کرد، اما این بار صدایش قطعیت کمتری داشت.
جونگکوک لبخندی زد، لبخندی که برای اولین بار تا چشمانش پیش رفت: √می‌دونم. اما اینم می‌دونم که دیر یا زود، خواهی فهمید که بعضی از زنجیرها برای محافظت از تو هستند، نه اسیر کردن تو.
و در سکوت آشپزخانه، با نور ملایم صبحگاهی که از پنجره‌ها می‌تابید، کارینا شروع به درک این کرد که شاید خطرناک‌ترین زندان‌ها، آن‌هایی هستند که در آن زندانبان، زندانی را بیش از خودش دوست دارد.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت نهم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت دهـم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت هفتـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت ششـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

رمـان زخٰم عشق تـو پـارت چهـارم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط