رمان مالک نفس های تو

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو
پـارت هفتـم🌷✨
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
نیمه‌شب بود. تشنگی، کارینا را از رختخواب بیرون کشاند. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود، فقط نور کم‌رنگ ماه از پنجره‌های میله‌دار می‌تابید.
با پاهای برهنه روی سنگ خنک کف راه رفت و به سمت اپن آشپزخانه رفت. دستش را دراز کرد تا لیوانی از روی پیشخوان بردارد، اما انگشتانش از خواب کرخت بودند. لیوان بلورین از دستش لیز خورد و با صدای بلندی روی زمین شکست.ناخواسته فریاد کشید، تکه‌های شیشه در تاریکی پخش شده بودند و یکی از آن‌ها درست در کف پای راستش فرورفته بود.در همان لحظه، صدای قدم‌های سریعی از راهرو به گوش رسید. حتی قبل از اینکه چراغ‌ها روشن شوند، جونگکوک مثل یک شبح در درگاه ظاهر شد. چشمانش در تاریکی برق می‌زد.
با صدایی آرام اما آمرانه گفت.
√نه حرکت نکن.
کارینا که از درد به خود می‌پیچید، سعی کرد خودش را به عقب بکشد:
+دست نزن به من! می‌تونم خودم رو...
حرفش ناتمام ماند. جونگکوک بدون کوچک‌ترین تلاشی خم شد و او را از زمین بلند کرد. یک دستش را زیر زانوهایش و دست دیگر را پشت شانه‌هایش قرار داد. کارینا باورش نمی‌شد چقدر برایش سبک بود، انگار پر کاهی را بلند کرده باشد.
"بذار زمینم! ازت متنفرم!" تقلا کرد و مشت‌های کوچکش را به سینه‌ی سخت او می‌کوبید.اما جونگکوک فقط او را محکم‌تر در آغوش گرفت:
√میدونم که ازم متنفری. می‌تونی همین‌جور بهم بگویی. اما نمی‌ذارم درد بکشی.
پای خونین کارینا از آغوش او آویزان بود و قطرات خون روی سنگ‌های مرمر کف زمین می‌چکید. او را از راهروهای تاریک گذراند و به اتاق خواب شخصی‌اش برد فضایی که کارینا هرگز واردش نشده بود.
اتاقش وسیع و تاریک بود، با دکوراسیونی به سبک صنعتی و مدرن. همه چیز در سایه‌های خاکستری و مشکی بود. او کارینا را روی مبل چرمی بزرگی نشاند.
√صبر کن.
رفت و جعبه کمک‌های اولیه‌ای را آورد.
کارینا سعی کرد بلند شود، اما درد تیز دیگری در پایش پیچید. ناله‌ای از گلویش بیرون آمد.جونگکوک بلافاصله کنارش زانو زد. دستان بزرگش پای ظریفش را گرفت: √می‌دونم درد داره دختر کوچولوم باید این تکه شیشه رو دربیارم.
وقتی پنبه الکل را روی زخم گذاشت، کارینا از درد به خود پیچید. ناخودآگاه، دستش را به سوی چیزی دراز کرد و به جای دیوار یا مبل، دستش به بازوی جونگکوک افتاد.او بی‌درنگ دست کارینا را در دست خود گرفت:
√دست من رو بگیر. هرچقدر می‌خوای فشار بده.
اشک در چشمان کارینا جمع شده بود:+مزاحمم...نشو. بذار برم.
اما جونگکوک با حرکتی حرفه‌ای مشغول پانسمان زخم بود:
√همهٔ عمرت می‌تونی ازم فرار کنی، کارینا. اما تا وقتی که زخم روی بدنت داشته باشی، من همیشه هستم که پانسمانش کنم.
وقتی کار تمام شد، دستانش را روی زانوهایش گذاشت و به چشمان کارینا نگاه کرد:
√حالا می‌خوای برگردی به اتاقت؟ می‌تونی بری. اما اگه بخوای، می‌تونی همینجا بمونی.
کارینا نگاهی به در انداخت. می‌دانست آزاد است که برود. اما پایش درد می‌کرد و بدنش از ضعف می‌لرزید.
سکوت کرد.
و این سکوت، همهٔ پاسخ بود.
جونگکوک او را دوباره در آغوش گرفت و این‌بار به سوی تخت خواب بزرگش رفت. کنار پنجره‌ای نشست که نمای کامل باغ را داشت و کارینا را مثل کودکی روی پاهایش نشاند. وقتی کارینا سعی کرد اعتراض کند، زمزمه کرد:
√هیچی نگـو فقط استراحت کن."
و شروع به تاب دادنش کرد. آرام. ریتمیک. دستانش پشتش را نوازش می‌کرد. بوی عطر مردانه‌اش فضای اطراف را پر کرده بود.
"ازت متنفرم." کارینا برای آخرین بار زمزمه کرد، اما این‌بار صدایش حتی خودش را هم متقاعد نکرد.
√می‌دونم.او پاسخ داد و تاب دادنش را ادامه داد: اما من به اندازهٔ کافی برای هر دوتامون عاشقم.
و در آغوش دشمنش، در اتاقی که باید بیشتر از هر جای دیگری از آن می‌ترسید، کارینا کم‌کوم چشم‌هایش سنگین شد. آخرین چیزی که قبل از فرو رفتن در خواب احساس کرد، نوازش گرم دستان او روی موهایش بود و صدای زمزمه‌ایش:
√بخواب، عشق من. من اینجام. همیشه اینجا خواهم بود.
ادامه دارد...
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵‌‌︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
دیدگاه ها (۰)

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت هشتـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت نهم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت ششـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪...

رمـان مٰـالک نفٰس های تـو پـارت پنجـم🌷✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط