نیشخندی زد، وقتی خندید ترسیدم و سریع رفتم خونه هی به پشتم
نیشخندی زد، وقتی خندید ترسیدم و سریع رفتم خونه هی به پشتم نگاه میکردم تا یوقت نیاد دنبالم، رسیدم خونه تو راه چیزی نشد رفتم داخل کفشام رو در آوردم از پله ها رفتم بالا، دیدم همه چی افتاده زمین و شکسته به دور و بر نگاه کردم بابا نبود تا اینکه چشم به حیاط پشتی افتاد.
به بابا نگاه کردم که ناراحت بود دستشم باند پیچی شده بود، ولی کی این کارو انجام داده؟
انگار داشت با یکی حرف میزنه نمیتونستم فردی که روبه رو بابا بود رو ببینم، رفتم داخل حیاط
که اون فرد..... اون..... پسره جوان بود، متعجب گفتم:
+بابا اینجا چه خبره؟
_تو... اینجا... چی... کار.. میکنی؟
+گفتم اینجا چه خبره؟!
بابا داشت با چشماش علامت میداد تا از اونجا برم
همین که برگشتم به یه مرد بزرگ و چهار شونه خوردم (اون بادیگارد کوکی بود) مرده دستاش رو گذاشت رو شونم و منو برگردوند سمت بابا و اون پسر
×بیب چرا ترسیدی؟... الان ماجرا مهم نیست این مهمه که تو دیگه بیبی منی! فهمیدی؟
وقتی حرفش تموم شد یه چشمک زدو من بی هوش شدم(بادیگارد بی هوشش کرد)
به بابا نگاه کردم که ناراحت بود دستشم باند پیچی شده بود، ولی کی این کارو انجام داده؟
انگار داشت با یکی حرف میزنه نمیتونستم فردی که روبه رو بابا بود رو ببینم، رفتم داخل حیاط
که اون فرد..... اون..... پسره جوان بود، متعجب گفتم:
+بابا اینجا چه خبره؟
_تو... اینجا... چی... کار.. میکنی؟
+گفتم اینجا چه خبره؟!
بابا داشت با چشماش علامت میداد تا از اونجا برم
همین که برگشتم به یه مرد بزرگ و چهار شونه خوردم (اون بادیگارد کوکی بود) مرده دستاش رو گذاشت رو شونم و منو برگردوند سمت بابا و اون پسر
×بیب چرا ترسیدی؟... الان ماجرا مهم نیست این مهمه که تو دیگه بیبی منی! فهمیدی؟
وقتی حرفش تموم شد یه چشمک زدو من بی هوش شدم(بادیگارد بی هوشش کرد)
۲۹.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.