رابطه سوخته (Burnt relationship ) ༺༻
رابطه سوخته (Burnt relationship ) ༺༻
part ²⁷
ویو یونگی:
واای چه خوشگل شده بود
استایلش با وقتی ک با هم بودیم فرق میکرد اون قبلنا همش لباسای دارک و مشکی میپوشید اما الان...
اون هنوزم ک هنوزه عوض نشده شاید تنها فرقش این باشه ک فقط خیلی خوشگل تر شده
کاش هنوز میتونستم باهاش باشم..
چرا منو پس میزد؟ الان ک مدرک تحصیلیشو گرفته چی؟ یعنی الان میتونه بازم قبولم کنه؟
اگه قبولم کنه اوقت بابام نمیزاره باهاش ازدواج کنم...
چرا آخه من اینقدر بدبختم هاا؟ چرا؟
ویو ایل سوک:
امروز قرار بود برای سرمایه گذاری و تحقیق روی پروژه ی کرم پودری ک بتونه زخما رو بپوشونه برم شرکتی ک سالیان سال ازش بدم میومد
ولی مجبور بودم خودم ک ن بابام منو مجبور کرده بود
بهم میگفت درسته ازش بدت میاد درسته دوست نداری پیشش باشی یا حتی یه لحظم ببینیش ولی باید بری تا بتونیم این کرم پودر مخصوصو تو شرکت خودمونم تولید کنیم پس باید ب همه ی جزئیات با دقت گوش کنی و ازشون نت برداری کنی
منم مجبور شدم برمم...
برا همین اومدم اینجا
وقتی وارد شرکت شدم از یکی از کارکنا خواستم اتاق جلسه یا همون اتاق کنفرانسشون رو بهم نشون بدن
(کارمنده =)
=بفرمایید خانوم سوک
(ایل سوک €)
€ممنون
وقتی وارد شدم دیدم یه دختره ی خیلی خوشگل کنار یونگی نشسته
کاش من جای اون بودم کاش..
چته تو دختر مگ تو از یونگی بدت نمیومد؟ چرا الان داری روش حساس میشی؟ اصلا فرضا تو باهاش ازدواج کن چی گیرت میاد؟ هاا؟ بچه؟ متنفرم... پول؟ دارمش... خونه؟ خودم میتونم بخر
پس چی؟
نکنه فک میکنی عشق؟
اونو نباید داشته باشیش ممکنه خطرناک باشه
اینو از پسر عموم شنیده بودم اون عاشق ی دختری بود فقط و فقط برای اینکه خانوادش متوسط بودن مامان باباش مخالف بودن با ازدواجشون
اما پسر عموم باهاش نامزدی کرد اونم بدون اجازه ی والدینشون
اونا باهم از خونه فرار کردن
اونا میخواستن برن آمریکا تا اونجا بتونن زندگی خودشون رو داشته باشن اما مامان و باباش اونارو ممنوع خروج کرده بودن برای همین نتونستن از کشور خارج شن و.....
part ²⁷
ویو یونگی:
واای چه خوشگل شده بود
استایلش با وقتی ک با هم بودیم فرق میکرد اون قبلنا همش لباسای دارک و مشکی میپوشید اما الان...
اون هنوزم ک هنوزه عوض نشده شاید تنها فرقش این باشه ک فقط خیلی خوشگل تر شده
کاش هنوز میتونستم باهاش باشم..
چرا منو پس میزد؟ الان ک مدرک تحصیلیشو گرفته چی؟ یعنی الان میتونه بازم قبولم کنه؟
اگه قبولم کنه اوقت بابام نمیزاره باهاش ازدواج کنم...
چرا آخه من اینقدر بدبختم هاا؟ چرا؟
ویو ایل سوک:
امروز قرار بود برای سرمایه گذاری و تحقیق روی پروژه ی کرم پودری ک بتونه زخما رو بپوشونه برم شرکتی ک سالیان سال ازش بدم میومد
ولی مجبور بودم خودم ک ن بابام منو مجبور کرده بود
بهم میگفت درسته ازش بدت میاد درسته دوست نداری پیشش باشی یا حتی یه لحظم ببینیش ولی باید بری تا بتونیم این کرم پودر مخصوصو تو شرکت خودمونم تولید کنیم پس باید ب همه ی جزئیات با دقت گوش کنی و ازشون نت برداری کنی
منم مجبور شدم برمم...
برا همین اومدم اینجا
وقتی وارد شرکت شدم از یکی از کارکنا خواستم اتاق جلسه یا همون اتاق کنفرانسشون رو بهم نشون بدن
(کارمنده =)
=بفرمایید خانوم سوک
(ایل سوک €)
€ممنون
وقتی وارد شدم دیدم یه دختره ی خیلی خوشگل کنار یونگی نشسته
کاش من جای اون بودم کاش..
چته تو دختر مگ تو از یونگی بدت نمیومد؟ چرا الان داری روش حساس میشی؟ اصلا فرضا تو باهاش ازدواج کن چی گیرت میاد؟ هاا؟ بچه؟ متنفرم... پول؟ دارمش... خونه؟ خودم میتونم بخر
پس چی؟
نکنه فک میکنی عشق؟
اونو نباید داشته باشیش ممکنه خطرناک باشه
اینو از پسر عموم شنیده بودم اون عاشق ی دختری بود فقط و فقط برای اینکه خانوادش متوسط بودن مامان باباش مخالف بودن با ازدواجشون
اما پسر عموم باهاش نامزدی کرد اونم بدون اجازه ی والدینشون
اونا باهم از خونه فرار کردن
اونا میخواستن برن آمریکا تا اونجا بتونن زندگی خودشون رو داشته باشن اما مامان و باباش اونارو ممنوع خروج کرده بودن برای همین نتونستن از کشور خارج شن و.....
۸.۷k
۰۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.