● عاٰشِق ناشِــناس• 💚🍃
● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃
#پارت_6
رو تختم غلت میزدمو استوریشو برای هزارمین بار نگاه کردم..
یه عکس از خودش تو باشگاه گزاشته بود..
هی عکسشو نگاه میکردم و قربون صدقه�ی عضله هاش میرفتم..
یعنی چی میشه این بشر مال من بشه؟
چی میشه الان کنارش بودم؟
_چشمم روشن دیانا خانوم..
با شنیدن صدای مامان نفسمو صدا دار بیرون دادم..
اصلا حوصلشو نداشتم..
_مگه تو کنکور نداری؟
مگه چند روز دیگه امتحان نهاییت شروع نمیشه؟
اون وقت لم دادی رو تخت و لبخند میزنی؟
کاش من میدونستم چی تو اون گوشیته که ازش دل نمیکنی..
+وای مامان بس کن..الان میرم میخونم باشههه..
_هر روز همینومیگی..آخرش هیچی بخدا..
سخت گیری های خانواده از یه طرف عذابم میداد..
اینکه نمیتونم حتی از نزدیک ارسلانو ببینم یجور عذابم میداد..
آخه پدر مادرا قراره کی یاد بگیرن که همه قرار نیست دکتر مهندس بشن..
مامان رفت بیرون و منم با عصابی داغون رفتم نشستم پای کتابام..
انقدر به کتابا نگاه کردمو به ارسلان فکر کردم که نفهمیدم کی روی کتابم خوابم برد..
مایل به حمایت؟ 💙🐬
#پارت_6
رو تختم غلت میزدمو استوریشو برای هزارمین بار نگاه کردم..
یه عکس از خودش تو باشگاه گزاشته بود..
هی عکسشو نگاه میکردم و قربون صدقه�ی عضله هاش میرفتم..
یعنی چی میشه این بشر مال من بشه؟
چی میشه الان کنارش بودم؟
_چشمم روشن دیانا خانوم..
با شنیدن صدای مامان نفسمو صدا دار بیرون دادم..
اصلا حوصلشو نداشتم..
_مگه تو کنکور نداری؟
مگه چند روز دیگه امتحان نهاییت شروع نمیشه؟
اون وقت لم دادی رو تخت و لبخند میزنی؟
کاش من میدونستم چی تو اون گوشیته که ازش دل نمیکنی..
+وای مامان بس کن..الان میرم میخونم باشههه..
_هر روز همینومیگی..آخرش هیچی بخدا..
سخت گیری های خانواده از یه طرف عذابم میداد..
اینکه نمیتونم حتی از نزدیک ارسلانو ببینم یجور عذابم میداد..
آخه پدر مادرا قراره کی یاد بگیرن که همه قرار نیست دکتر مهندس بشن..
مامان رفت بیرون و منم با عصابی داغون رفتم نشستم پای کتابام..
انقدر به کتابا نگاه کردمو به ارسلان فکر کردم که نفهمیدم کی روی کتابم خوابم برد..
مایل به حمایت؟ 💙🐬
۲.۸k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.