عاشقناشناس

#عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃
#پارت_5 

_دیانا یه چیز بپرسم..

_هوم..

_مرگ محراب..سر کلاس داشتی خیال پردازی میکردی که این پسره داره بو..ست میکنه؟

+درد..چرا هرچی میشه میگی مرگ محراب جون محراب؟ مرگ خودت آشغاالل..

_خب حالاااا..جواب سوالمو بده

+اره..
تازه بوس چیه..داشتم میدیدم که روز عروسیمونه..
وای پانیذ نبودی ببینی چه لباس عروس عروسکی خوشگلی پوشیده بو..

هنوز حرفم تموم نشده بود که دوباره صدای خندش بلند شد..
+خاک برسر من که دارم با تو حرف میزنم..

_ببخشید ببخشید..بخدا دست خودم نیست تاحالا اینجوری ندیدمت خب..

+تو که نمیدونی..اون اصلا رویا نبود..خواب نبود..واقعی بود انگار..

_بس کن بابا..این پسرا بخصوص از نوع جذابش دورشون پره دختره..جوری که تو اصلا به چشمش نمیای..

+بیخود کرده دورش پر از دختر باشه...بعدشم مگه من آدمیم که کوتاه بیام؟بهت قول میدم یه روز ارسلان مال من بشه..

_حالا اول کنکورتو بده..قول میدم بعدش خودم شوهرت بدم..
پاشو بریم خونه.. دیگه هم یواشکی گوشی نیار مدرسه بگیرن اخراجی..

مایل به حمایت؟ 💙🐬
دیدگاه ها (۱۳)

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_6‌رو تختم غلت میزدمو استوریشو ب...

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_7‌با شنیدن صدای زنگ گوشیم سریع ...

نمیخواید یه هل کوچولو بدید چند نفر دیگه به خانوادمون اضافه ب...

● #عاٰشِق_ناشِــناس• 💚🍃#پارت_4  ‌آخر حریف پانیذ خانوم نشدم ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط