رمان دختری به نام مروارید 26واخرررر
رمان دختری به نام مروارید_26واخرررر
جیغ کشیدم:
-ساکــــــــــــــــت شو ادامه نده...چطور میتونی این قدر پرو و بی رحم باشی که منو متهم کنی هان؟؟اون گروه خانواده ی منو ازم گرفت..تمومه مدت جون کنده بودم خودمو به این جایی که هستم برسونم تا از اونا انتقام بگیرم..فکر کردی من دلم میخواست بچمو از دست بدم؟اره؟؟؟؟؟من مادرش بودم بی انصاف..میدونی این مدت چه قدر شکنجه شدم؟؟؟میدونی به خاطره سقت شدنه بچم تا لبه مرگ رفتم و برگشتم؟؟؟؟خیلی نامردی...نگه دار میخوام پیاده شم...
ارمین مات مونده بود رو حرفای من ولی سریع به خودش اومد و گفت:
-تمومش کن..من زیاده روی کردم..عذر میخوام...
با گریه گفتم:
-ازت تو یکی توقع نداشتم این حرفا رو بزنی..بچت مهم بود اره؟من مهم نبودم نه؟؟الانم مشکلت اینه که بچتو از دست دادی اره؟
خنده ی عصبی سر دادمو گفتم:
-این مدت به خاطره اون بچه این قدر با من سرد شدی؟باشه..باشه...
داد کشید:
-نه به خاطره بچه نبود..خودت میدونی به خاطره چی بود..وقتی زنه ادم این قدر راحت از رابطش با کسه دیگه ای حرف میزنه و میگه مسئله ی مهمی نیست اون مرد خورد میشه..من الان داغونم مروارید..داغووووونم لعنتی..
بعده این حرف با مشت کوبید رو فرمونش..
اشکم یهو بند اومد و ساکت شدم..
این چی گفت؟! دیووونه شده؟!چیزی خورده به سرش!؟من راحت از رابطم با کسه دیگه حرف زدم؟!مگه من جز ارمین با کسه دیگه ایم رابطه داشتم؟!این قدر مطمئن حرفشو زد که به خودم یه لحظه شک کردم..
یهو یاده حرفش تو بیمارستان افتادم که پرسیده بود بلایی سرت اوردن؟!اوف منم گفتم اره!
چه گندی زدم..بلا منظورش اون بلا بوده؟من فکر کردم شکنجه و اینا رو میگه...یعنی خاک تو سرت مری که این قدر خنگی...
اروم گفتم:
-ارمین خیلی خری به مولا!
ارمین یهو برگشت سمته منو گفت:
-چی گفتی الان؟؟؟؟
ترسیدم ولی خودمو نباختم و با اخم گفتم:
-خری دیگه..تو از من پرسیدی بلاملا سرت اوردن منم گفتم اره چون خیلی شکنجم کرده بودن..نمیدونستم که منظورت اون چیزیه که توی سرته بابا!
ارمین یهو زد رو ترمز جوری که اگه کمربند نبسته بودم حتم داشتم میمردم!!
با داد گفتم:
-چته تو؟خدا شفات بده بابا...
دیدم ارمین داره با جدیت نگاهم میکنه..
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-هان؟خوشگل ندیدی؟
ارمینم اخم کرد و گفت:
-نخیر میمون ندیدم...
چشمام گرد شد..به من میگه میمون؟بی ادبه پروی جلبگ..
با اخم گفتم:
-یعنی خودتو تو ایینه ندیدی تا حالا؟یه نگاه به ایینه کنی میتونی به ارزوت که دیدنه میمونه برسی...
ارمین خندش گرفت و گفت:
-خیلی پرویی...
-خودتی...
ارمین دوباره جدی شد و گفت:
-داری خرم میکنی؟
-چی میگی تو؟
تو خره مادرزاد هستی اصلا..اینو البته تو دلم گفتم!
-واقعا بهت تجا...
یه ذره من و من کرد و گفت:
-چی میگن یعنی بهت چیز نشده ..ای بابا...چیز دیگه..
تا تهشو رفتم که چی میخواست بگه...
با اخم گفتم:
-نخیر..بعدم فوقشم شده بود مگه تقصیره من بوده؟
ارمین نفسه عمیقی کشید و گفت:
-حالا که نشده بهتره راجبش حرف نزنیم فکرشم وحشتناکه واسم!
تو دلم گفتم:
-فکرش واسه منم وحشتناکه..
به خونه ی مامان بابای ارمین رفتیم که جلویه پام گوسفند سربریدن و قرار شد تا چند وقتی اونجا بمونیم که منم حاله بهتر بشه...
بعده مدتی که حالم بهتر به خونه ی خودمون نقل مکان کردیم...چند وقت دیگه عروسیه اترین و متین بود...خیلی واسشون خوشحال بودم...
بعده مدتی به سره کارمون برگشتیم..خبره خوشحال کننده این بود که ارتقاء درجه پیدا کردیم..من شدم سرگرده سوم و ارمین شد سرهنگه سوم! به شدت حسودیم شد! متینم شد سرگرده تمام...
ارمین بهم گفت دیگه باید پامو از این جریانات بکشم بیرون و منم قبول کردم..من انتقاممو گرفته بودم پس دیگه کاری بهشون نداشتم حالا هر چی میخواست بشه..
**
حس میکردم واقعا خوشبختم...اترین و متنیم ازدواج کردن و رفتن سره خونه زندگیشون...الان 1 سال از اون ماجراها میگذره و منو ارمین در کناره هم زندگی میکنیم و به کارمونم میرسیم..هر دومون میخواستیم این کارو ترک کنیم اما نتونستیم...
فقط چند وقتیه یه موضوع منو نگران کرده اونم این بود که باردار نمیشدم...حس میکردم یه مشکلی وجود داره...تصمیم گرفتم حتما پیشه یه پزشک برم..
***
هممون خونه ی مادر پدره ارمین جمع بودیم که اترین خبره باردار بودنشو اعلام کرد..
یهو یاده بچه ای افتادم که از دست دادم...اشک تو چشمام جمع شد..سعی کردم با پایین انداخته سرم اشکامو پنهان کنم...اشکام بی اختیار رو گونه هام میچکیدن...انگار دیگه صدایی نمیشنیدم..نمیدونم چه مدت گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صداهای اطرافم قطع شده..همون جور که سرم زیر بود اشکامو با دستم به شدت پاک کردم و سرمو بالا اوردم..
مادره ارمین سریع از جاش پاشد و اومد منو محکم گرفت تو بغلشو با گریه گفت:
-الهی بمیرم برات مادر..الهی خدا ازشون نگذره
جیغ کشیدم:
-ساکــــــــــــــــت شو ادامه نده...چطور میتونی این قدر پرو و بی رحم باشی که منو متهم کنی هان؟؟اون گروه خانواده ی منو ازم گرفت..تمومه مدت جون کنده بودم خودمو به این جایی که هستم برسونم تا از اونا انتقام بگیرم..فکر کردی من دلم میخواست بچمو از دست بدم؟اره؟؟؟؟؟من مادرش بودم بی انصاف..میدونی این مدت چه قدر شکنجه شدم؟؟؟میدونی به خاطره سقت شدنه بچم تا لبه مرگ رفتم و برگشتم؟؟؟؟خیلی نامردی...نگه دار میخوام پیاده شم...
ارمین مات مونده بود رو حرفای من ولی سریع به خودش اومد و گفت:
-تمومش کن..من زیاده روی کردم..عذر میخوام...
با گریه گفتم:
-ازت تو یکی توقع نداشتم این حرفا رو بزنی..بچت مهم بود اره؟من مهم نبودم نه؟؟الانم مشکلت اینه که بچتو از دست دادی اره؟
خنده ی عصبی سر دادمو گفتم:
-این مدت به خاطره اون بچه این قدر با من سرد شدی؟باشه..باشه...
داد کشید:
-نه به خاطره بچه نبود..خودت میدونی به خاطره چی بود..وقتی زنه ادم این قدر راحت از رابطش با کسه دیگه ای حرف میزنه و میگه مسئله ی مهمی نیست اون مرد خورد میشه..من الان داغونم مروارید..داغووووونم لعنتی..
بعده این حرف با مشت کوبید رو فرمونش..
اشکم یهو بند اومد و ساکت شدم..
این چی گفت؟! دیووونه شده؟!چیزی خورده به سرش!؟من راحت از رابطم با کسه دیگه حرف زدم؟!مگه من جز ارمین با کسه دیگه ایم رابطه داشتم؟!این قدر مطمئن حرفشو زد که به خودم یه لحظه شک کردم..
یهو یاده حرفش تو بیمارستان افتادم که پرسیده بود بلایی سرت اوردن؟!اوف منم گفتم اره!
چه گندی زدم..بلا منظورش اون بلا بوده؟من فکر کردم شکنجه و اینا رو میگه...یعنی خاک تو سرت مری که این قدر خنگی...
اروم گفتم:
-ارمین خیلی خری به مولا!
ارمین یهو برگشت سمته منو گفت:
-چی گفتی الان؟؟؟؟
ترسیدم ولی خودمو نباختم و با اخم گفتم:
-خری دیگه..تو از من پرسیدی بلاملا سرت اوردن منم گفتم اره چون خیلی شکنجم کرده بودن..نمیدونستم که منظورت اون چیزیه که توی سرته بابا!
ارمین یهو زد رو ترمز جوری که اگه کمربند نبسته بودم حتم داشتم میمردم!!
با داد گفتم:
-چته تو؟خدا شفات بده بابا...
دیدم ارمین داره با جدیت نگاهم میکنه..
چشم غره ای رفتم و گفتم:
-هان؟خوشگل ندیدی؟
ارمینم اخم کرد و گفت:
-نخیر میمون ندیدم...
چشمام گرد شد..به من میگه میمون؟بی ادبه پروی جلبگ..
با اخم گفتم:
-یعنی خودتو تو ایینه ندیدی تا حالا؟یه نگاه به ایینه کنی میتونی به ارزوت که دیدنه میمونه برسی...
ارمین خندش گرفت و گفت:
-خیلی پرویی...
-خودتی...
ارمین دوباره جدی شد و گفت:
-داری خرم میکنی؟
-چی میگی تو؟
تو خره مادرزاد هستی اصلا..اینو البته تو دلم گفتم!
-واقعا بهت تجا...
یه ذره من و من کرد و گفت:
-چی میگن یعنی بهت چیز نشده ..ای بابا...چیز دیگه..
تا تهشو رفتم که چی میخواست بگه...
با اخم گفتم:
-نخیر..بعدم فوقشم شده بود مگه تقصیره من بوده؟
ارمین نفسه عمیقی کشید و گفت:
-حالا که نشده بهتره راجبش حرف نزنیم فکرشم وحشتناکه واسم!
تو دلم گفتم:
-فکرش واسه منم وحشتناکه..
به خونه ی مامان بابای ارمین رفتیم که جلویه پام گوسفند سربریدن و قرار شد تا چند وقتی اونجا بمونیم که منم حاله بهتر بشه...
بعده مدتی که حالم بهتر به خونه ی خودمون نقل مکان کردیم...چند وقت دیگه عروسیه اترین و متین بود...خیلی واسشون خوشحال بودم...
بعده مدتی به سره کارمون برگشتیم..خبره خوشحال کننده این بود که ارتقاء درجه پیدا کردیم..من شدم سرگرده سوم و ارمین شد سرهنگه سوم! به شدت حسودیم شد! متینم شد سرگرده تمام...
ارمین بهم گفت دیگه باید پامو از این جریانات بکشم بیرون و منم قبول کردم..من انتقاممو گرفته بودم پس دیگه کاری بهشون نداشتم حالا هر چی میخواست بشه..
**
حس میکردم واقعا خوشبختم...اترین و متنیم ازدواج کردن و رفتن سره خونه زندگیشون...الان 1 سال از اون ماجراها میگذره و منو ارمین در کناره هم زندگی میکنیم و به کارمونم میرسیم..هر دومون میخواستیم این کارو ترک کنیم اما نتونستیم...
فقط چند وقتیه یه موضوع منو نگران کرده اونم این بود که باردار نمیشدم...حس میکردم یه مشکلی وجود داره...تصمیم گرفتم حتما پیشه یه پزشک برم..
***
هممون خونه ی مادر پدره ارمین جمع بودیم که اترین خبره باردار بودنشو اعلام کرد..
یهو یاده بچه ای افتادم که از دست دادم...اشک تو چشمام جمع شد..سعی کردم با پایین انداخته سرم اشکامو پنهان کنم...اشکام بی اختیار رو گونه هام میچکیدن...انگار دیگه صدایی نمیشنیدم..نمیدونم چه مدت گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صداهای اطرافم قطع شده..همون جور که سرم زیر بود اشکامو با دستم به شدت پاک کردم و سرمو بالا اوردم..
مادره ارمین سریع از جاش پاشد و اومد منو محکم گرفت تو بغلشو با گریه گفت:
-الهی بمیرم برات مادر..الهی خدا ازشون نگذره
۴۸.۵k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.