رمان دختری به نام مروارید(20)
رمان دختری به نام مروارید(20)
صدف با شیطنت گفت:
-سمانه جون مهمونه جیبه شوهره مایه داره ایشونیم تعارف نکن هر چی عشقته سفارش بده..
یه چشم غره به صدف رفتم..فکر کرده ارثه باباش تو جیبه منه..حاتم بخشی میکنه..
سمانه با خنده گفت:
-من شیشلیگ..
صدفم منو و گذاشت رو میز و با خنده گفت:
-منم..
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
-پس منم..
بعد از سفارش دادنه غذا ها رو کردم به سمته صدف و گفتم:
-صدف خیلی دلم میخواد برم شهره بازی..
-مگه بچه شدی؟
-مگه فقط بچه ها دل دارن؟
سمانه هم با سرخوشی گفت:
-منم خیلی دلم میخواد بریم..
صدفم با لحنه بچه گونه ای گفت:
-باجه بریم من دوس میدالم..
همون موقع غذامونو اوردن..
مشغوله خوردنه غذا بودیم که یاده متین افتادم..خیلی دلم براش تنگ شده بود..الانم مطمئنم تحته نظریم..فقط نمیدونم کی کارشون شروع میشه و وارد گروه میشیم..
بعده خوردنه غذا سمانه اصرار کرد که حساب کنه ولی نذاشتم..
به سمته شهره بازی حرکت کردم..اصلا برام مهم نبود که ارمین ازم بی خبر باشه..مگه اون وقتی شبا دیر میومد به من میگفت کدوم گوری بوده؟
وارده شهره بازی که شدیم مثله بچه ها پریدم بالاپایین و گفتم:
-اول سینما سه بعدی..
صدف دلش برام ضعف رفت و گونمو بوسید و گفت:
-الهی قربونت برم مری..
منم لپشو بوس کردم و با لحنه بچه گونه گفتم:
-منم همین طور صدف جونم..
با خنده وارده سینما سه بعدی شدیم...بعد خارج شدن از سینما سه بعدی که رسما دلو رودمو اورد تو حلقم تصمیم گرفتیم همه بازی ها رو بکنیم..
نمیدونم ساعت چند بود ولی میدونم هوا تاریک شده بود..تقریبا همه بازی ها رو سوار شده بودیم..
داشتیم اب میوه و میخوردیم و میخندیدیم که یهو یه پسره خودشو از قصد زد به من که کله لیوانم خالی شد روم..
یه هـــــین بلند گفتم و سرمو اوردم بالا که دیدم دو تا پسر مثله ستونه معبد ایستادند و به من میخندن..
صدف و سمانه سریع اومدم سمتم..
صدف با هول گفت:
-اوه مری چی شدی..
سمانه هم سریع گوشه مانتومو گرفت و گفت:
-اوه..لک شد مری..بدو برو بشو تا جاش نمونه..
سرمو بلند کردمو نگاه تیزمو گرفتم سمته اون دو تا..
یکیشون گفت:
-اوه چشماش چه سگی داره..مجید پاچه میگیره چشماش بدو در بریم..
کصافط یه عذر خواهیم نکرد..خونم به جوش اومد..مطمئن بودم از قصد خودشو زد بهم..اگه نمیفهمیدم که دیگه اسمم مروارید نبود..
یعنی اماده ی حمله بودم...
دستامو زدم به کمرمو گفتم:
-هر هر هر نمک دون..این قدر نمک نپاش..
دوسته یارو برگشت سمته دوستشو گفت:
-فرید نمکدونم شدی؟من نفهمیدم ولی مثله این که این خانوم دقتش خیلی رو تو بالائه که فهمید..
صدف با عصبانیت گفت:
-نیشتونو جمع کنید..سریع عذر خواهی کنید ببینم..
فرید با حالته مسخره ای اومد جلو و درست رو به روم ایستاد..دستشو اورد بالا..مونده بودم میخواد چیکار کنه..
دیدم دستش داره میاد سمته صورتم..سریع مغزم فرمان داد..
وقاحت تا چه حد..
حتی نمیخواستم دستم به دستش بخوره پس سریع با پام کوبوندم تو شکمش جوری که رو شکمش خم شد..از چشمام اتیش میزد بیرون..
اون سمت تقریبا خلوت بود ولی کسایی که اون سمت بودن توجهشون به ما جلب شد..اکثرا دختر پسرای جوون بودن..
با همون صدای سروانیم داد زدم:
-ببین کوچولو پاتو از گلیمت دراز تر نکن وگرنه بد میبینی..
اون یکی پسره دوید به سمته دوستش و از رو زمین بلندش کرد..ضربمو جدی بهش نزدم وگرنه بلندم نمیتونست بشه..
سمانه و صدف کپ کرده بودن..جیکشون در نمیومد..
دوستش اومد سمتم و گفت:
-دختره احمق هاری داری نه؟فکر کردی چه خری هستی؟اگه بخوام میتونم کاری کنم از رو زمین بلندم نشی..
اومدم به سمتش حمله کنم که صدف و سمانه گرفتنم..
جیغ کشیدم:
-ولم کنید..بذارید حسابشو برسم..
دیگه همه اومده بودن داشت به ما نگاه میکردن..از شدته عصبانیت میلرزیدم..
پسره با حالته مسخره ای دستاشو زد به کمرش با پاش رو زمین ضرب گرفت..
با مسخرگی گفت:
-ول کنید خانوم کوچولو رو ببینم چی کار میتونه بکنه...
یه دختر پسره جوون اومدن جلو ما ..پسره رفت سمته اون پسرا و رو بهشون گفت:
-داداش بسه دیگه..شما کوتاه بیا..
دختره هم اومد سمته ما و رو به من گفت:
-اروم باش عزیزم ..تو که زورت به اون نمیرسه اخه..میری سمتش خدایی نکرده میزنتت اون وقت اسیبم میبینی..
پسره جمله اخره این دختره احمقو شنید و زد زیره خنده..
با خنده گفت:
-کوچولو به حرفه خانوم گوش کن..میترسم جوری بزنمت که بلند نشی..
بعضیا خندشون گرفته بود..
این قدر عصبی بودم که به شدت دسته صدف و سمانه و کنار زدم و خیز گرفتم به سمته پسره..
پامو اوردم بالا و اول یکی کوبوندم تو شکمش بعدم با همون پا کوبوندم تو شونش..
اومدم ضربه ی بعدیم بزنم که دیدم یه پسره اومد سمته منو سفت منو چسبید.. که باعث شده ضربه ی جبرانی اون پسره به این بخوره..
شوکه شده بودم..من الان تو بغله کیم؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره داد زد فر
صدف با شیطنت گفت:
-سمانه جون مهمونه جیبه شوهره مایه داره ایشونیم تعارف نکن هر چی عشقته سفارش بده..
یه چشم غره به صدف رفتم..فکر کرده ارثه باباش تو جیبه منه..حاتم بخشی میکنه..
سمانه با خنده گفت:
-من شیشلیگ..
صدفم منو و گذاشت رو میز و با خنده گفت:
-منم..
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
-پس منم..
بعد از سفارش دادنه غذا ها رو کردم به سمته صدف و گفتم:
-صدف خیلی دلم میخواد برم شهره بازی..
-مگه بچه شدی؟
-مگه فقط بچه ها دل دارن؟
سمانه هم با سرخوشی گفت:
-منم خیلی دلم میخواد بریم..
صدفم با لحنه بچه گونه ای گفت:
-باجه بریم من دوس میدالم..
همون موقع غذامونو اوردن..
مشغوله خوردنه غذا بودیم که یاده متین افتادم..خیلی دلم براش تنگ شده بود..الانم مطمئنم تحته نظریم..فقط نمیدونم کی کارشون شروع میشه و وارد گروه میشیم..
بعده خوردنه غذا سمانه اصرار کرد که حساب کنه ولی نذاشتم..
به سمته شهره بازی حرکت کردم..اصلا برام مهم نبود که ارمین ازم بی خبر باشه..مگه اون وقتی شبا دیر میومد به من میگفت کدوم گوری بوده؟
وارده شهره بازی که شدیم مثله بچه ها پریدم بالاپایین و گفتم:
-اول سینما سه بعدی..
صدف دلش برام ضعف رفت و گونمو بوسید و گفت:
-الهی قربونت برم مری..
منم لپشو بوس کردم و با لحنه بچه گونه گفتم:
-منم همین طور صدف جونم..
با خنده وارده سینما سه بعدی شدیم...بعد خارج شدن از سینما سه بعدی که رسما دلو رودمو اورد تو حلقم تصمیم گرفتیم همه بازی ها رو بکنیم..
نمیدونم ساعت چند بود ولی میدونم هوا تاریک شده بود..تقریبا همه بازی ها رو سوار شده بودیم..
داشتیم اب میوه و میخوردیم و میخندیدیم که یهو یه پسره خودشو از قصد زد به من که کله لیوانم خالی شد روم..
یه هـــــین بلند گفتم و سرمو اوردم بالا که دیدم دو تا پسر مثله ستونه معبد ایستادند و به من میخندن..
صدف و سمانه سریع اومدم سمتم..
صدف با هول گفت:
-اوه مری چی شدی..
سمانه هم سریع گوشه مانتومو گرفت و گفت:
-اوه..لک شد مری..بدو برو بشو تا جاش نمونه..
سرمو بلند کردمو نگاه تیزمو گرفتم سمته اون دو تا..
یکیشون گفت:
-اوه چشماش چه سگی داره..مجید پاچه میگیره چشماش بدو در بریم..
کصافط یه عذر خواهیم نکرد..خونم به جوش اومد..مطمئن بودم از قصد خودشو زد بهم..اگه نمیفهمیدم که دیگه اسمم مروارید نبود..
یعنی اماده ی حمله بودم...
دستامو زدم به کمرمو گفتم:
-هر هر هر نمک دون..این قدر نمک نپاش..
دوسته یارو برگشت سمته دوستشو گفت:
-فرید نمکدونم شدی؟من نفهمیدم ولی مثله این که این خانوم دقتش خیلی رو تو بالائه که فهمید..
صدف با عصبانیت گفت:
-نیشتونو جمع کنید..سریع عذر خواهی کنید ببینم..
فرید با حالته مسخره ای اومد جلو و درست رو به روم ایستاد..دستشو اورد بالا..مونده بودم میخواد چیکار کنه..
دیدم دستش داره میاد سمته صورتم..سریع مغزم فرمان داد..
وقاحت تا چه حد..
حتی نمیخواستم دستم به دستش بخوره پس سریع با پام کوبوندم تو شکمش جوری که رو شکمش خم شد..از چشمام اتیش میزد بیرون..
اون سمت تقریبا خلوت بود ولی کسایی که اون سمت بودن توجهشون به ما جلب شد..اکثرا دختر پسرای جوون بودن..
با همون صدای سروانیم داد زدم:
-ببین کوچولو پاتو از گلیمت دراز تر نکن وگرنه بد میبینی..
اون یکی پسره دوید به سمته دوستش و از رو زمین بلندش کرد..ضربمو جدی بهش نزدم وگرنه بلندم نمیتونست بشه..
سمانه و صدف کپ کرده بودن..جیکشون در نمیومد..
دوستش اومد سمتم و گفت:
-دختره احمق هاری داری نه؟فکر کردی چه خری هستی؟اگه بخوام میتونم کاری کنم از رو زمین بلندم نشی..
اومدم به سمتش حمله کنم که صدف و سمانه گرفتنم..
جیغ کشیدم:
-ولم کنید..بذارید حسابشو برسم..
دیگه همه اومده بودن داشت به ما نگاه میکردن..از شدته عصبانیت میلرزیدم..
پسره با حالته مسخره ای دستاشو زد به کمرش با پاش رو زمین ضرب گرفت..
با مسخرگی گفت:
-ول کنید خانوم کوچولو رو ببینم چی کار میتونه بکنه...
یه دختر پسره جوون اومدن جلو ما ..پسره رفت سمته اون پسرا و رو بهشون گفت:
-داداش بسه دیگه..شما کوتاه بیا..
دختره هم اومد سمته ما و رو به من گفت:
-اروم باش عزیزم ..تو که زورت به اون نمیرسه اخه..میری سمتش خدایی نکرده میزنتت اون وقت اسیبم میبینی..
پسره جمله اخره این دختره احمقو شنید و زد زیره خنده..
با خنده گفت:
-کوچولو به حرفه خانوم گوش کن..میترسم جوری بزنمت که بلند نشی..
بعضیا خندشون گرفته بود..
این قدر عصبی بودم که به شدت دسته صدف و سمانه و کنار زدم و خیز گرفتم به سمته پسره..
پامو اوردم بالا و اول یکی کوبوندم تو شکمش بعدم با همون پا کوبوندم تو شونش..
اومدم ضربه ی بعدیم بزنم که دیدم یه پسره اومد سمته منو سفت منو چسبید.. که باعث شده ضربه ی جبرانی اون پسره به این بخوره..
شوکه شده بودم..من الان تو بغله کیم؟؟؟؟؟؟؟؟
پسره داد زد فر
۱۹.۲k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.