رمان دختری به نام مروارید25
رمان دختری به نام مروارید25
بی حال تر از اونی بودم که باهاش بحث کنم..
سریع پوشیدم و رو بهش گفتم:
-خیلی ممنون..راه بیوفت..
دستشو گرفتم و با احتیاط شروع به راه رفتن به طرفه دیوار کردم..شروینم دنباله خودم میکشیدم...
همه مشغوله تیر اندازی بودن...
به دیوار رسیدیم..شروین و فرستادم بالا و از دیوار ردش کردم..
خودمم رفتم بالای دیوار ولی همون لحظه صدای تیری که به بازوم خورد و شنیدم و دردش تو تمومه وجودم پیچید..سریع خودمو از دیوار به پایین پرتاب کردم...
حالم قابله توصیف نبود..
شروین با وحشتناک نگاهی بهم کرد و گفت:
-یا خدا..چت شد؟
با صدای ناله مانندی گفتم:
-من خوبم..کمکم کن بلند شم...
با احتیاط کمکم کرد...
رو بهش گفتم:
-عجله کن..بریم..
دستمو به بازوم گرفتم و شروع به حرکت کردیم ...
با ته مونده های جونم میدویدم...
صدای شروینو شنیدم که با صدای شادی گفت:
-وای ماشین پلیس...تا حالا تو عمرم از دیدنه ماشنی پلیس ذوق نکرده بودم که الان کردم..
به چهره ی احمقش نگاهی کردم و هر کاری کردم نخندم نشد و با صدای بلند زدم زیره خنده...
شروین سریع برگشت سمته منو با بهت گفت:
-دیوونه شد..
یه دونه کوبیدم تو سرشو گفتم:
-حرفه زیادی نزن حرکت کن...
کم کم داشتن متوجه ما میشدن..از همین جا هم تونستم چهره ی ارمینمو تشخیص بدم..
شروین با صدای بلندی گفت:
-وا چه قدر ماشین پلیس...
با بی حالی گفتم:
-ندید بدید بازی در نیار ...
شروین باصدای بلندی داد زد:
-اقااااااا ارمین زنتو اوردم...
ارمین با شنیدنه صدای ارمین سریع به سمته ما برگشت...
اخی ته ریش در اورده بود..قیافش اشفته و جذاب تر شده بود..اخی شوهره خودمه...
ارمین با سرعت به سمته ما دوید..
پارچه قرمزم کوش؟!
سریع دره گوشه شروین گفتم:
-برگرد عقب باید فرار کنیم..
شروین انگار که داره با یه دیوونه حرف میزنه لبخندی زد و گفت:
-این مدت فشار اذیتت کرده خوب میشی...
واااا...پسره ی کپک...قارچ..خزه..سرخس ..جیغغغغغغغغغغغغغ....
فرصته فکر کردنه بیشتر و نکردم چون به شدت تو اغوشه کسی فرو رفتم...
صدای اخ و اوخم درومد...
-اییییییییی...اخخخخ
ارمین در حالی که نفس نفس میزد گفت:
-باورم نمیشه..مرواریدم خودتی؟ای خداااااااااا...
منو میبوسید و میبویید..هق...
اشکم جاری شد و گفتم:
-ارمین تمومه بدنم زخمه..بازومم تیر خوردس...بهم دارو هم تزریق کردن حالا بیشتر فشارم بده..بچمم از بین رفته راستی اینو جا انداختم...
ارمین سریع از من جدا شد و با چشمای گشاد نگاهی به چهره ی درب و داغونه من انداخت:
-لعنتیییییییی...باورم نمیشه...مروارید به من نگاه کن...
با چشمایی که هر لحظه اماده ی بسته شدن بودم گفتم:
-حدوده 1 ساعت دیگه تو مرکزه شهر تو یه برج دارو و کار میزارن..باید بهش برسیم....
اشکه ارمین جاری شد...
دوباره مرواریدشو به اغوش کشید..این دختری که این جا روبه روش ایستاده بود دختریه که با وجوده اون همه سختی که کشیده بازم سرسختانه ایستاده و وانمود به شاد بودن میکنه...وانمود به این که هیچ اتفاقی براش نیوفتاده..
از این همه خوبی دلش ریخت...دلش برای بچه ای که نیومده رفت کباب شد...
هر چی بیشتر مروارید و تو بغلش فشار میداد بیشتر تشنه میشد...
با حسه این که مروارید سنگین شده به خودش اومد...سریع مروارید و از خودش جدا کرد و با چشمای بسته و چهره ی رنگ پریدش رو به رو شد..
به سرعت جثه ی نحیفشو تو اغوش گرفت و به سمته امبولانس دوید...سریع شروع کردن به رسیدن بهش...ارمین از دور نظاره گر بود...
یاده حرفه مروارید افتاد..یه ساعت دیگه..تو یه برج تو مرکزه شهر...
نگاهی به چهره ی مروارید انداخت در دل بهش گفت:
-مجبورم تنهات بذارم عشقم منو ببخش...
همون لحظه متین و دید که با سرعت به سمتش میدوید...
با نگرانی رو به ارمین گفت:
-کوش ها کوش؟
ارمین اشاره ای به امبولانس کرد و گفت :
-مراقبش باش..من باید برم...
بعده این حرف سریع بخشی از نیرو ها رو برداشت به راه افتاد..
***
با بی حالی چشمامو باز کردم...چند نفر بالا سرم بودن...با یه ذره دقت فهمیدم تو یه امبولانسم ..هنوز صدای گلوله میومد...
از جا پاشدم..
یکی دستشو گذاشت رو شونه هامو دوباره منو خوابوند...
با دیدنه متین صدا تو گلوم خفه شد..
سریع از جا پاشدم و دستامو دورش گردنش حلقه کردم که باعث شد چهرم بره تو هم..دستم پانسمان شده بود و به نظر میرسید پادزهره دارو و بهم تزریق کردن...خوبیش این بود که سریع اثر میکرد..
متین دستاشو انداخت دورمو منو به خودش فشرد...
با بغض گفت:
-چه کارت کردن..این چه قیافه ایه...
ای جونم که چه تخریبه اعتماد به نفسیم میکنه منو نکبت..حالا مگه چه شکلی شدم؟!ارمین طلاقم نده یه وقت!
اروم گفتم:
-یالا بریم..
سریع منو از خودش جدا کرد و عینه این منگلا گفت:
-هان؟
با این که حالم خوب نبود اما گفتم:
-باید بریم مرکزه شهر..میدونی که حرفم یه کلامه..اگه
بی حال تر از اونی بودم که باهاش بحث کنم..
سریع پوشیدم و رو بهش گفتم:
-خیلی ممنون..راه بیوفت..
دستشو گرفتم و با احتیاط شروع به راه رفتن به طرفه دیوار کردم..شروینم دنباله خودم میکشیدم...
همه مشغوله تیر اندازی بودن...
به دیوار رسیدیم..شروین و فرستادم بالا و از دیوار ردش کردم..
خودمم رفتم بالای دیوار ولی همون لحظه صدای تیری که به بازوم خورد و شنیدم و دردش تو تمومه وجودم پیچید..سریع خودمو از دیوار به پایین پرتاب کردم...
حالم قابله توصیف نبود..
شروین با وحشتناک نگاهی بهم کرد و گفت:
-یا خدا..چت شد؟
با صدای ناله مانندی گفتم:
-من خوبم..کمکم کن بلند شم...
با احتیاط کمکم کرد...
رو بهش گفتم:
-عجله کن..بریم..
دستمو به بازوم گرفتم و شروع به حرکت کردیم ...
با ته مونده های جونم میدویدم...
صدای شروینو شنیدم که با صدای شادی گفت:
-وای ماشین پلیس...تا حالا تو عمرم از دیدنه ماشنی پلیس ذوق نکرده بودم که الان کردم..
به چهره ی احمقش نگاهی کردم و هر کاری کردم نخندم نشد و با صدای بلند زدم زیره خنده...
شروین سریع برگشت سمته منو با بهت گفت:
-دیوونه شد..
یه دونه کوبیدم تو سرشو گفتم:
-حرفه زیادی نزن حرکت کن...
کم کم داشتن متوجه ما میشدن..از همین جا هم تونستم چهره ی ارمینمو تشخیص بدم..
شروین با صدای بلندی گفت:
-وا چه قدر ماشین پلیس...
با بی حالی گفتم:
-ندید بدید بازی در نیار ...
شروین باصدای بلندی داد زد:
-اقااااااا ارمین زنتو اوردم...
ارمین با شنیدنه صدای ارمین سریع به سمته ما برگشت...
اخی ته ریش در اورده بود..قیافش اشفته و جذاب تر شده بود..اخی شوهره خودمه...
ارمین با سرعت به سمته ما دوید..
پارچه قرمزم کوش؟!
سریع دره گوشه شروین گفتم:
-برگرد عقب باید فرار کنیم..
شروین انگار که داره با یه دیوونه حرف میزنه لبخندی زد و گفت:
-این مدت فشار اذیتت کرده خوب میشی...
واااا...پسره ی کپک...قارچ..خزه..سرخس ..جیغغغغغغغغغغغغغ....
فرصته فکر کردنه بیشتر و نکردم چون به شدت تو اغوشه کسی فرو رفتم...
صدای اخ و اوخم درومد...
-اییییییییی...اخخخخ
ارمین در حالی که نفس نفس میزد گفت:
-باورم نمیشه..مرواریدم خودتی؟ای خداااااااااا...
منو میبوسید و میبویید..هق...
اشکم جاری شد و گفتم:
-ارمین تمومه بدنم زخمه..بازومم تیر خوردس...بهم دارو هم تزریق کردن حالا بیشتر فشارم بده..بچمم از بین رفته راستی اینو جا انداختم...
ارمین سریع از من جدا شد و با چشمای گشاد نگاهی به چهره ی درب و داغونه من انداخت:
-لعنتیییییییی...باورم نمیشه...مروارید به من نگاه کن...
با چشمایی که هر لحظه اماده ی بسته شدن بودم گفتم:
-حدوده 1 ساعت دیگه تو مرکزه شهر تو یه برج دارو و کار میزارن..باید بهش برسیم....
اشکه ارمین جاری شد...
دوباره مرواریدشو به اغوش کشید..این دختری که این جا روبه روش ایستاده بود دختریه که با وجوده اون همه سختی که کشیده بازم سرسختانه ایستاده و وانمود به شاد بودن میکنه...وانمود به این که هیچ اتفاقی براش نیوفتاده..
از این همه خوبی دلش ریخت...دلش برای بچه ای که نیومده رفت کباب شد...
هر چی بیشتر مروارید و تو بغلش فشار میداد بیشتر تشنه میشد...
با حسه این که مروارید سنگین شده به خودش اومد...سریع مروارید و از خودش جدا کرد و با چشمای بسته و چهره ی رنگ پریدش رو به رو شد..
به سرعت جثه ی نحیفشو تو اغوش گرفت و به سمته امبولانس دوید...سریع شروع کردن به رسیدن بهش...ارمین از دور نظاره گر بود...
یاده حرفه مروارید افتاد..یه ساعت دیگه..تو یه برج تو مرکزه شهر...
نگاهی به چهره ی مروارید انداخت در دل بهش گفت:
-مجبورم تنهات بذارم عشقم منو ببخش...
همون لحظه متین و دید که با سرعت به سمتش میدوید...
با نگرانی رو به ارمین گفت:
-کوش ها کوش؟
ارمین اشاره ای به امبولانس کرد و گفت :
-مراقبش باش..من باید برم...
بعده این حرف سریع بخشی از نیرو ها رو برداشت به راه افتاد..
***
با بی حالی چشمامو باز کردم...چند نفر بالا سرم بودن...با یه ذره دقت فهمیدم تو یه امبولانسم ..هنوز صدای گلوله میومد...
از جا پاشدم..
یکی دستشو گذاشت رو شونه هامو دوباره منو خوابوند...
با دیدنه متین صدا تو گلوم خفه شد..
سریع از جا پاشدم و دستامو دورش گردنش حلقه کردم که باعث شد چهرم بره تو هم..دستم پانسمان شده بود و به نظر میرسید پادزهره دارو و بهم تزریق کردن...خوبیش این بود که سریع اثر میکرد..
متین دستاشو انداخت دورمو منو به خودش فشرد...
با بغض گفت:
-چه کارت کردن..این چه قیافه ایه...
ای جونم که چه تخریبه اعتماد به نفسیم میکنه منو نکبت..حالا مگه چه شکلی شدم؟!ارمین طلاقم نده یه وقت!
اروم گفتم:
-یالا بریم..
سریع منو از خودش جدا کرد و عینه این منگلا گفت:
-هان؟
با این که حالم خوب نبود اما گفتم:
-باید بریم مرکزه شهر..میدونی که حرفم یه کلامه..اگه
۳۹.۰k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.