پارت³³
پارت³³
فصل دوم
..........................................
سرمو خاروندم و اب رویه میزو برداشتم و کلشو سر کشیدم دوباره کلافه به هاوارد نگا کردم
_محض رضایه خدا بگوووو
هاوارد " ای بابا چقدر شما خرین .. یونا وسیله ای برایه نگهداشتن سوریون تو عمارتش بودهههه سوریون باید حامله میشد و از نیکولاس بچه دار میشد تا بخاطر بچشم که شده تو اون عمارت کوفتی میموند چون نیکولاس میدونست دیر یا زود سوریون از اونجا فرار میکنه کجایه اینو نفهمیدین؟
مغزم جوش اورد چیزایی که تعریف کرد با عقلم جور در نمیومد
_یعنی نیکولاس یونارو به عنوان دخترش قبول نداشت؟
هاوارد" دقیقا .. اصلا حسی به یونا نداشت حتی ازش متنفرم بود
من تو شک حرفاش بودم که یهو از جاش بلند شد و رفت سمت در
_ کجا میری؟
هاوارد" دارم میرم قبرستون میایی؟ .. جان هرکی دوست دارید ول کنید بزارید برم
جیمین" ولی ...
هاوارد"من نه سر پیازم نه ته پیاز من فقط میدونم چه خبر بوده
یونگی"باید کمکمون کنی
هاوارد" درچه مورد؟ من بهتون گفتم
یونگی" باید باهامون همکاری کنی و بهمون بگی نقشه بعدیشون چیه و یا چطور از دستشون خلاص بشیم
هاوارد سرشو انداخت پایین ظاهرا داشت فک میکرد و همه ما منتظر جوابش بودیم گرچه اگرم میگفت نه بازم باید با ما یکی میشد ! .... حقیقتا نگران پدرم بودم و یه جورایی عذاب وجدان داشتم بخاطر ول کردن خانوادم ...
هاوارد" خیل خوب ولی صداشو در نیارید ! کسی نفهمه من باشما ارتباط دارم فهمیدین؟ ... چون اگه بفهمن هم من و هم خودتون بیچاره میشیم
(یکم بریم جلو ) خسته و کوفته با اعصابی داغون وارد عمارت شدیم و وقتی یادم میاد که قراره یونا حسابی حالمو بگیره دلم میخواد هامون لحظه برگردم و دور شم از اینجا .... رفتیم داخل و دیدیم دخترا نشستن رو مبل و فیلم نگا میکنن و اصلا متوجه اومدن ما نشدن اروم رفتم پشت سر یونا و چشماشو گرفتم که ترسید و بدنش لرز کوجیکی کرد خندم گرفت و اروم بخش خندیدم
؛؛ وای خدا ... شما کی اومدین؟
لبخند خسته ای تحویلش دادم و رو مبل کناریشون نشستم
_ همین الان رسیدیم
جیهوپ" ما نبودیم چیکارا کردین؟
هانول" والا کار خاصی نکردیم فقط فیلم دیدیم
جین" خوبه .. هانول بیا بریم بالا
هانول" چرا؟ .. داریم فیلم میبینیم
جین" من خستم میخوام بخوابم
؛؛ ببخشید؟ شما رفتیم خوش گذرونی خسته این بعد میخوایید مزاحم فیلم دیدن ما بشین؟
الکسا" راس میگه !
نامجون بهش اخم کرد و بعد به من نگا کرد منم دستمو به نشونه اینکه به من مربوط نیست بالا اوردم
نامجون" الکسا پاشو ببینم
الکسا" خودت برو
این دفعه دیگه خودم بلند شدم و رو پله ها وایسادم و گفتم
_ببینید بحث کردن فایده ای نداره بیایین بریم یکم خستگی در کنیم بعد میاییم خودمون
وقتی دیدم قانع شدن به راهم ادامه دادم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم صورتمو اب شدم و رو تخت دراز کشیدم ... اما من هنوز ذهنم درگیر بود اینکه قراره برایه ما و یا پدرم چه اتفاقی بیوفته ... یه حسی بهم میگفت اتفاقات بدی قراره بیوفته واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ..... تصمیم گرفتم یکم تستراحت کنم تا استرسم تز بین بره و چشمامو بستم ...
فصل دوم
..........................................
سرمو خاروندم و اب رویه میزو برداشتم و کلشو سر کشیدم دوباره کلافه به هاوارد نگا کردم
_محض رضایه خدا بگوووو
هاوارد " ای بابا چقدر شما خرین .. یونا وسیله ای برایه نگهداشتن سوریون تو عمارتش بودهههه سوریون باید حامله میشد و از نیکولاس بچه دار میشد تا بخاطر بچشم که شده تو اون عمارت کوفتی میموند چون نیکولاس میدونست دیر یا زود سوریون از اونجا فرار میکنه کجایه اینو نفهمیدین؟
مغزم جوش اورد چیزایی که تعریف کرد با عقلم جور در نمیومد
_یعنی نیکولاس یونارو به عنوان دخترش قبول نداشت؟
هاوارد" دقیقا .. اصلا حسی به یونا نداشت حتی ازش متنفرم بود
من تو شک حرفاش بودم که یهو از جاش بلند شد و رفت سمت در
_ کجا میری؟
هاوارد" دارم میرم قبرستون میایی؟ .. جان هرکی دوست دارید ول کنید بزارید برم
جیمین" ولی ...
هاوارد"من نه سر پیازم نه ته پیاز من فقط میدونم چه خبر بوده
یونگی"باید کمکمون کنی
هاوارد" درچه مورد؟ من بهتون گفتم
یونگی" باید باهامون همکاری کنی و بهمون بگی نقشه بعدیشون چیه و یا چطور از دستشون خلاص بشیم
هاوارد سرشو انداخت پایین ظاهرا داشت فک میکرد و همه ما منتظر جوابش بودیم گرچه اگرم میگفت نه بازم باید با ما یکی میشد ! .... حقیقتا نگران پدرم بودم و یه جورایی عذاب وجدان داشتم بخاطر ول کردن خانوادم ...
هاوارد" خیل خوب ولی صداشو در نیارید ! کسی نفهمه من باشما ارتباط دارم فهمیدین؟ ... چون اگه بفهمن هم من و هم خودتون بیچاره میشیم
(یکم بریم جلو ) خسته و کوفته با اعصابی داغون وارد عمارت شدیم و وقتی یادم میاد که قراره یونا حسابی حالمو بگیره دلم میخواد هامون لحظه برگردم و دور شم از اینجا .... رفتیم داخل و دیدیم دخترا نشستن رو مبل و فیلم نگا میکنن و اصلا متوجه اومدن ما نشدن اروم رفتم پشت سر یونا و چشماشو گرفتم که ترسید و بدنش لرز کوجیکی کرد خندم گرفت و اروم بخش خندیدم
؛؛ وای خدا ... شما کی اومدین؟
لبخند خسته ای تحویلش دادم و رو مبل کناریشون نشستم
_ همین الان رسیدیم
جیهوپ" ما نبودیم چیکارا کردین؟
هانول" والا کار خاصی نکردیم فقط فیلم دیدیم
جین" خوبه .. هانول بیا بریم بالا
هانول" چرا؟ .. داریم فیلم میبینیم
جین" من خستم میخوام بخوابم
؛؛ ببخشید؟ شما رفتیم خوش گذرونی خسته این بعد میخوایید مزاحم فیلم دیدن ما بشین؟
الکسا" راس میگه !
نامجون بهش اخم کرد و بعد به من نگا کرد منم دستمو به نشونه اینکه به من مربوط نیست بالا اوردم
نامجون" الکسا پاشو ببینم
الکسا" خودت برو
این دفعه دیگه خودم بلند شدم و رو پله ها وایسادم و گفتم
_ببینید بحث کردن فایده ای نداره بیایین بریم یکم خستگی در کنیم بعد میاییم خودمون
وقتی دیدم قانع شدن به راهم ادامه دادم و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم صورتمو اب شدم و رو تخت دراز کشیدم ... اما من هنوز ذهنم درگیر بود اینکه قراره برایه ما و یا پدرم چه اتفاقی بیوفته ... یه حسی بهم میگفت اتفاقات بدی قراره بیوفته واقعا نمیدونم باید چیکار کنم ..... تصمیم گرفتم یکم تستراحت کنم تا استرسم تز بین بره و چشمامو بستم ...
۲.۹k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.