یونا لباسای خیلی بازی پوشیده بود و تمام بدنش معلوم بود من
یونا لباسای خیلی بازی پوشیده بود و تمام بدنش معلوم بود من سعی میکردم نگاهمو. ازش بدزدم که آمد جلو و سرم و بالا گرفت با لباش بازی میکرد و چشماشو به سمت دکمه های لباس من تکون میداد آروم نشست روی پام و تو همون حالت روبه روبه ی من شد سکوت و شکست و گفت
یونا:ددی .شنیدم که گیر افتادی .!
یونا:گیر طعمه من .!
نامجون:فک میکردم قرار بکشیم اما انگار کاره دیگه ای داری
««یونا که لباس یه رویی داشت رویی لباسشو در آوردو بدن سفیدش و به رخ نامجون کشید»»
نامجون:اره .پس راست میگفتن تو هرزه ای بیش نیستی .
یونا:ددی اینجوری نگو اون ات همچین آدمی بود
نامجون که عصبی شده بود داد زد و جین از پشت دیوار آمد بیرون و لبخند ترسناکی زد .الکس درو قفل کرد و آروم دستهای نامجون رو باز کرد نامجون به اشاره به اینکه خودم کارشو تموم میکنم الکس و جین رو بیرون فرستاد
یونا:ددی چیکار میکنی ؟
نامجون:انتقام ات رو میگیرم
اسلحشو از بقل دیوار برداشت و گفت
نامجون:آماده ای.؟
یونا:ددی خواه.
کشتش با صدای تیر جین و الکس آمدن تو
نامجون:حیف یه گلوله که حروم این هرزه کردیم .
نامجون:جسدشو بسوزنید
الکس:باشه چشم
تو حین خارج از مخفی گاه بیمارستان زنگ زدن نامجون و جین سریع رفتن بیمارستان و ...
««اخرش غمگین تموم شه...؟»»
یونا:ددی .شنیدم که گیر افتادی .!
یونا:گیر طعمه من .!
نامجون:فک میکردم قرار بکشیم اما انگار کاره دیگه ای داری
««یونا که لباس یه رویی داشت رویی لباسشو در آوردو بدن سفیدش و به رخ نامجون کشید»»
نامجون:اره .پس راست میگفتن تو هرزه ای بیش نیستی .
یونا:ددی اینجوری نگو اون ات همچین آدمی بود
نامجون که عصبی شده بود داد زد و جین از پشت دیوار آمد بیرون و لبخند ترسناکی زد .الکس درو قفل کرد و آروم دستهای نامجون رو باز کرد نامجون به اشاره به اینکه خودم کارشو تموم میکنم الکس و جین رو بیرون فرستاد
یونا:ددی چیکار میکنی ؟
نامجون:انتقام ات رو میگیرم
اسلحشو از بقل دیوار برداشت و گفت
نامجون:آماده ای.؟
یونا:ددی خواه.
کشتش با صدای تیر جین و الکس آمدن تو
نامجون:حیف یه گلوله که حروم این هرزه کردیم .
نامجون:جسدشو بسوزنید
الکس:باشه چشم
تو حین خارج از مخفی گاه بیمارستان زنگ زدن نامجون و جین سریع رفتن بیمارستان و ...
««اخرش غمگین تموم شه...؟»»
۶.۱k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.