پارت ١٢٧
پارت ١٢٧
#تهیونگ
میخواست دستمو ول کنه که دستشو محکم کرفتم. بلند شدم و لبامو روی لباش گذاشتم. ازش جدا شدم
جویی:تهیونگ!!
من:ببخش زیاده روی کردم
جویی:مهم نیست!
من:میدونی چرا دیوونه شدم!؟
جویی:میدونم
من:اگه میرفتی زیر دستش لباساتو در میاورد...
جویی:اهمیتی نداره!!
من:به لبات حمله میکرد..
جویی:اهمیتی نداره!!
من:گردنت رو کبود میکرد...
جویی:بازم اهمیتی نداره!!
من:ح..حتی ممکن بود دخترونگیت رو ازت بگیره…
جویی:تو برام بیشتر اهمیت داری!!
من:نع!! نه دیووونه! بدون تو منم نمیخوام باشم!! اینو بفهم!!T_T
جویی:تهیونگ!!!
من:تا زنده ام نمیزارم بهت نزدیک بشه!! حتی نمیزارم نفس هاتون یکی بشه!
جویی:منم میخواستم تمومش کنم
من:به چه قیمتی؟؟ نابود کردنت؟ عذاب دادنت؟
گریه میکرد. چیزی نمیگفت... یهو نشست رو تخت و با چشمای قرمز و پر از اشک نگاهم میکرد...
جویی:اشتباه میکردم.. ببخش مرد من!! ببخش که غرورت جریحه دار شد خدا منو نبخشه دلتو شکستم!!
بغلم کرد. گریه افتادم. دستشو میکشید به سرم. دلم میخواست ساعت ها تو بغلش باشم...
جویی:ببخش نمیدوستم انقدر روم غیرت داری!!.. اهع! تهیونگا تو بهترینی!!
ازم جداش,کردم و محکم لبامو روی لباش گذاشتم. میک های محکم و پشت سر هم از لباش میکردم. نفس کم اورد ازم جدا شد ولی بلافاصله شروع کرد به بوسیدنم.. میدونستم ضعف داره منم ضعف شدیدی داشتم. از خودم جداش کردم پیشونیمون به هم تماس دادیم.. از هم ارامش میگرفتیم! بودن اون کنارم مثل اکسیر بود. تموم دردهامو فراموش میکردم.... بهترین حس دنیارو داشتم و حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم..
نفس نفس میزد. کمک کردم رو تخت دراز بکشه. صورتشو نوازش کردم.
جویی:زندگیم برو استراحت کن و زود خوب شو...
من:چشم شما بخواب منم میخوابم..
راحت خوابید. اما من هنوز نگاهش میکردم. در این حین بودم که دکترم اومد داخل. میخواست داد بزنع رو سرم که چرا از تختم اومدم پایین که بهش اشاره دادم نگو جویی بیدار میشه. دیگه تکرار نمیکنم. رفتم سرجام و اومد علایمم رو چک کرد.
#جویی
نمیدونستم ساعت چند بود ولی نصفه شب بود. چشمامو بازکردم. دیدم تهیونگ خوابیده و سرمم هم رفته بود. از تخت بلند شدم و اومدم پایین رفتم بالای سرش و صورتش رو نگاه میکردم. پیشونیش رو بوس کردم و اومدم بیرون... گوشیمو در اوردم نامجون و کوک چندین بار زنگ زده بودن. به کوک پیام دادم من برام یه کار ضرور پیش اومده و مجبور شدم از پاریس برم تهیونگ هم با خودم بردم. اینطوری میتونستم برای بهبود وضع تهیونگ زمان بخرم.
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
#تهیونگ
میخواست دستمو ول کنه که دستشو محکم کرفتم. بلند شدم و لبامو روی لباش گذاشتم. ازش جدا شدم
جویی:تهیونگ!!
من:ببخش زیاده روی کردم
جویی:مهم نیست!
من:میدونی چرا دیوونه شدم!؟
جویی:میدونم
من:اگه میرفتی زیر دستش لباساتو در میاورد...
جویی:اهمیتی نداره!!
من:به لبات حمله میکرد..
جویی:اهمیتی نداره!!
من:گردنت رو کبود میکرد...
جویی:بازم اهمیتی نداره!!
من:ح..حتی ممکن بود دخترونگیت رو ازت بگیره…
جویی:تو برام بیشتر اهمیت داری!!
من:نع!! نه دیووونه! بدون تو منم نمیخوام باشم!! اینو بفهم!!T_T
جویی:تهیونگ!!!
من:تا زنده ام نمیزارم بهت نزدیک بشه!! حتی نمیزارم نفس هاتون یکی بشه!
جویی:منم میخواستم تمومش کنم
من:به چه قیمتی؟؟ نابود کردنت؟ عذاب دادنت؟
گریه میکرد. چیزی نمیگفت... یهو نشست رو تخت و با چشمای قرمز و پر از اشک نگاهم میکرد...
جویی:اشتباه میکردم.. ببخش مرد من!! ببخش که غرورت جریحه دار شد خدا منو نبخشه دلتو شکستم!!
بغلم کرد. گریه افتادم. دستشو میکشید به سرم. دلم میخواست ساعت ها تو بغلش باشم...
جویی:ببخش نمیدوستم انقدر روم غیرت داری!!.. اهع! تهیونگا تو بهترینی!!
ازم جداش,کردم و محکم لبامو روی لباش گذاشتم. میک های محکم و پشت سر هم از لباش میکردم. نفس کم اورد ازم جدا شد ولی بلافاصله شروع کرد به بوسیدنم.. میدونستم ضعف داره منم ضعف شدیدی داشتم. از خودم جداش کردم پیشونیمون به هم تماس دادیم.. از هم ارامش میگرفتیم! بودن اون کنارم مثل اکسیر بود. تموم دردهامو فراموش میکردم.... بهترین حس دنیارو داشتم و حاضر نبودم با چیزی عوضش کنم..
نفس نفس میزد. کمک کردم رو تخت دراز بکشه. صورتشو نوازش کردم.
جویی:زندگیم برو استراحت کن و زود خوب شو...
من:چشم شما بخواب منم میخوابم..
راحت خوابید. اما من هنوز نگاهش میکردم. در این حین بودم که دکترم اومد داخل. میخواست داد بزنع رو سرم که چرا از تختم اومدم پایین که بهش اشاره دادم نگو جویی بیدار میشه. دیگه تکرار نمیکنم. رفتم سرجام و اومد علایمم رو چک کرد.
#جویی
نمیدونستم ساعت چند بود ولی نصفه شب بود. چشمامو بازکردم. دیدم تهیونگ خوابیده و سرمم هم رفته بود. از تخت بلند شدم و اومدم پایین رفتم بالای سرش و صورتش رو نگاه میکردم. پیشونیش رو بوس کردم و اومدم بیرون... گوشیمو در اوردم نامجون و کوک چندین بار زنگ زده بودن. به کوک پیام دادم من برام یه کار ضرور پیش اومده و مجبور شدم از پاریس برم تهیونگ هم با خودم بردم. اینطوری میتونستم برای بهبود وضع تهیونگ زمان بخرم.
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#رمان_کت_رنگی
۹.۳k
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.