پارت ۱۶
پارت ۱۶
#ارن
از بغلم اومد بیرون سعی کرد صورتشو قایم کنه که من گریشو نبینم
مشوندمش رو تختو از پشت بغلش کردم
چونمو گذاشتم رو سرش بهش گفتم:میکاسا
_بعله
_تو جرا همش میخوای گریتو قایم کنی
_من گریمو قایم نمیکنم
_عه پس منم که هر شب هر شب میرم برون گریه میکنم
_😳
_فک کردی نمیفهمم
_اما چجوری
_دیگه دیگه
یهو برگشت چهرش نشون میداد که دلش میخواد انقدر فشارم بده که دیگه استخونی ازم باقی نمیونه
_فقط بزار استخون سرم سالم بمونه
_چی
_مگه الان به این فکر نمیکردی که انقدر فشارم بدی که استخونی برام نمیونه
_😐😐
_همینجوری حدس زدم
برگشت
دوباره از پشت بغلش کردم ولی اینبارصورتمو جسبونوم به لپش
لپاشو باد کرده بود با انگشتم هی به لپش میزدم خیلی قیافش با نمک شده بود
انقدر فشارش دادم که آخر صداش دراومد
_آیییی له شدم
_بیا منو بخور ( با خنده )
_خب دردم گرفت ( با کمی بغض الکی )
زدم زیر خنده
_به چی میخندی
_قیافتو نگاه کن
گوشیشو دراورد و خودشو نگاه کرد
خودشم خندش گرفت
بعد یهو پاشد که بره بیرون
_تو چرا هی میری میای
_میخوام برم ببینم دکتر
یهو در باز شد و ارمین اومد داخل
_سلام
_سلام ( با خنده )
_چیزی شده
_ نه فقط درو یکم ببند
_چرا
_تو اینکارو بکن
درو یکم بست تا میکاسا رو دید
سریع دوید بیرون میکاسا هم دنبالش
دوباره دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم خیلی خسته بود
#ارن
از بغلم اومد بیرون سعی کرد صورتشو قایم کنه که من گریشو نبینم
مشوندمش رو تختو از پشت بغلش کردم
چونمو گذاشتم رو سرش بهش گفتم:میکاسا
_بعله
_تو جرا همش میخوای گریتو قایم کنی
_من گریمو قایم نمیکنم
_عه پس منم که هر شب هر شب میرم برون گریه میکنم
_😳
_فک کردی نمیفهمم
_اما چجوری
_دیگه دیگه
یهو برگشت چهرش نشون میداد که دلش میخواد انقدر فشارم بده که دیگه استخونی ازم باقی نمیونه
_فقط بزار استخون سرم سالم بمونه
_چی
_مگه الان به این فکر نمیکردی که انقدر فشارم بدی که استخونی برام نمیونه
_😐😐
_همینجوری حدس زدم
برگشت
دوباره از پشت بغلش کردم ولی اینبارصورتمو جسبونوم به لپش
لپاشو باد کرده بود با انگشتم هی به لپش میزدم خیلی قیافش با نمک شده بود
انقدر فشارش دادم که آخر صداش دراومد
_آیییی له شدم
_بیا منو بخور ( با خنده )
_خب دردم گرفت ( با کمی بغض الکی )
زدم زیر خنده
_به چی میخندی
_قیافتو نگاه کن
گوشیشو دراورد و خودشو نگاه کرد
خودشم خندش گرفت
بعد یهو پاشد که بره بیرون
_تو چرا هی میری میای
_میخوام برم ببینم دکتر
یهو در باز شد و ارمین اومد داخل
_سلام
_سلام ( با خنده )
_چیزی شده
_ نه فقط درو یکم ببند
_چرا
_تو اینکارو بکن
درو یکم بست تا میکاسا رو دید
سریع دوید بیرون میکاسا هم دنبالش
دوباره دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم خیلی خسته بود
۷.۴k
۱۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.