سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 71
ساریتا به سمته تخت قدم برداشت و مارسلا بعد از او وارد اتاق شد و کمی روی زانوهایش خم شد و با نگران سمته آن ها قدم برداشت
مارسلا : حالتون خوبه
الویز : خوبم چرا همه انقدر این حرف رو تکرار میکنید
ساریتا کنارش نشست و با لبخندی که بر لب داشت گفت
ساریتا : درسته که یکم خطرناک بود ولی با این کاری که کردین همه شیفته شجاعت شما شدن توی قصر در میان مردم همه در مورد شما حرف میزنن حسابی محبوب شدین
مارسلا : بهتر این مزخرفات رو تموم کنی ساریتا اومدیم حال ایشون بپرسیم
الویز : مارسلا میخواستم یه چیزی بهت بگم میخوام از این به بعد ساریتا پیش من باشه به انواع محافظم....
مارسلا : چرا نکند خطر شما رو تهدید میکنه
الویز : لازم نیست نگران باشی فقد کاری که گفتم رو انجام بدین
مارسلا : چشم هرچی شما بگید ساریتا از فردا پیش شما خواهد بود
........
الویز...همه در کنار هستن اما با نبو تو انگار توی تنهایی بی انتها فرو رفتم
ای کاش کلماتی که در عالم خواب میشنیدم راست بود
اما تا بحال اشتباه میکردم همه تصوراتم در موردش اشتباه محض بود
ویویان : به چی انقدر عمیق فکر میکنی
با صدای ویویان از افکارش بيرون اومد و نگاهش را به او که در چهارچوب در ایستاده بود داد لبخندی ریزی زد و صاف روی تخت نشست
به سمتش قدم برداشت و بر روی صندلی که کنار تخت بود نشست
الویز قبل از آن که اجازه حرف زدن را به او بدهد گفت
الویز : ویو لازم نیست نگران باشی حالم خوبه
ویویان سرش را بلند کرد و در چشمان او خیره شد چشمانی که همیشه باید حسرتش را میکشید نگران و پشتیبانی در نگاه ویویان موج میزد و الویز این را به خوبی میفهمید دستش را بر روی دست او گذاشت و ویویان از لمس دستان او بر روی دستش بار دیگر قلبش درهم شکستن
و زمزمه وارد گفت
ویویان : ریونا هنوزم دیر نشده با هم بیا من نمیخوام جونت توی خطر بیوفته من قول دادم ازت محافظت میکنم
او با لبخند که بر روی لب داشت به چهره اش خیره شد
الویز : ویو من خوبم وقتی شما اینطور رفتار میکنی چطوری میخواهید حال من خوب بشه
ویویان : ولی رین ببین چه اتفاقی افتاده ممکن بود جونت رو از درست بدی من نمیتونم به نبودت فکر کنم
آخرین حرفش را زمزمه وار گفت ولی با اين حال او را شوکه کرد دستش را از روی دست او برداشت و به تعجب نگاهش میکرد در دلش دعا میکرد که این نگاهی و این کلمات آن چیزی که او فکر میکند
ویویان وقتی فاصله او را دید خودش پیش قدم شد و این بار او دستش را گرفت
ویویان : رین من دوست دا.....،
این داستان ادامه دارد؟
غلط املایی بود معذرت 💫
پارت 71
ساریتا به سمته تخت قدم برداشت و مارسلا بعد از او وارد اتاق شد و کمی روی زانوهایش خم شد و با نگران سمته آن ها قدم برداشت
مارسلا : حالتون خوبه
الویز : خوبم چرا همه انقدر این حرف رو تکرار میکنید
ساریتا کنارش نشست و با لبخندی که بر لب داشت گفت
ساریتا : درسته که یکم خطرناک بود ولی با این کاری که کردین همه شیفته شجاعت شما شدن توی قصر در میان مردم همه در مورد شما حرف میزنن حسابی محبوب شدین
مارسلا : بهتر این مزخرفات رو تموم کنی ساریتا اومدیم حال ایشون بپرسیم
الویز : مارسلا میخواستم یه چیزی بهت بگم میخوام از این به بعد ساریتا پیش من باشه به انواع محافظم....
مارسلا : چرا نکند خطر شما رو تهدید میکنه
الویز : لازم نیست نگران باشی فقد کاری که گفتم رو انجام بدین
مارسلا : چشم هرچی شما بگید ساریتا از فردا پیش شما خواهد بود
........
الویز...همه در کنار هستن اما با نبو تو انگار توی تنهایی بی انتها فرو رفتم
ای کاش کلماتی که در عالم خواب میشنیدم راست بود
اما تا بحال اشتباه میکردم همه تصوراتم در موردش اشتباه محض بود
ویویان : به چی انقدر عمیق فکر میکنی
با صدای ویویان از افکارش بيرون اومد و نگاهش را به او که در چهارچوب در ایستاده بود داد لبخندی ریزی زد و صاف روی تخت نشست
به سمتش قدم برداشت و بر روی صندلی که کنار تخت بود نشست
الویز قبل از آن که اجازه حرف زدن را به او بدهد گفت
الویز : ویو لازم نیست نگران باشی حالم خوبه
ویویان سرش را بلند کرد و در چشمان او خیره شد چشمانی که همیشه باید حسرتش را میکشید نگران و پشتیبانی در نگاه ویویان موج میزد و الویز این را به خوبی میفهمید دستش را بر روی دست او گذاشت و ویویان از لمس دستان او بر روی دستش بار دیگر قلبش درهم شکستن
و زمزمه وارد گفت
ویویان : ریونا هنوزم دیر نشده با هم بیا من نمیخوام جونت توی خطر بیوفته من قول دادم ازت محافظت میکنم
او با لبخند که بر روی لب داشت به چهره اش خیره شد
الویز : ویو من خوبم وقتی شما اینطور رفتار میکنی چطوری میخواهید حال من خوب بشه
ویویان : ولی رین ببین چه اتفاقی افتاده ممکن بود جونت رو از درست بدی من نمیتونم به نبودت فکر کنم
آخرین حرفش را زمزمه وار گفت ولی با اين حال او را شوکه کرد دستش را از روی دست او برداشت و به تعجب نگاهش میکرد در دلش دعا میکرد که این نگاهی و این کلمات آن چیزی که او فکر میکند
ویویان وقتی فاصله او را دید خودش پیش قدم شد و این بار او دستش را گرفت
ویویان : رین من دوست دا.....،
این داستان ادامه دارد؟
غلط املایی بود معذرت 💫
- ۹.۵k
- ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط