سلطنت راز آلود
//سلطنت راز آلود//
پارت 72
ویویان : رین من دوست دا.....
او با شتاب دستش را از میان دستان ویویان بیرون کشیده و با اعتراض گفت
الویز : بسه هیچی نگو نمیخوام بشنوم متوجه هستی چیداری میگی اگه کسی بشنوه جونت به خطر میوفته
ویویان : فکر کردی برام مهم رین من هر خطری باشه بخاطر تو به جون میخرم
الویز : ویو از اينجا برو لطفا
او از روی تخت بلند شد و به سمته بالکن قدم برداشت و ویویان رو با هزاران سوال در ذهنش رها کرد
.........
با قدم های سریع به سمته اقامت گاه اش میرفت
از بهوش آمدن معشوقش با خبر بود و برای دیدن دوباره چشمانش لحظه شماری میکرد ماتیاس که سعی میکرد با او هم قدم بشه گفت
ماتیاس : مطمئنید حالتون خوبه
جیمین : گفتم که چیزی نیست لازم نیست شلوغش کنی
ماتیاس : ولی عالیجناب.....
جلوی در اقامت گاه ایستاد و با عصبانیت به سمته ماتیاس برگشت
جیمین : گفتم که حالم خوبه درضمن تو اینجا چیکار میکنی برو و به بقیه کار برسه تا فردا باید کار خاندان ریتزو رو یک سری کنیم
ماتیاس ( چشم ) زیر لب گفت و بعد از تعظيمی آنجا را ترک کرد
دستانش را بر روی دستگير های در گذاشت و بازش کرد در کمال تعجب با ویویان که پشت در ایستاده بود مواجه شد اخم ریزی بین ابروهایش نشست
جیمین : اینجا چیکار میکنید
ویویان که از قبل آخم غلیظی بین آبرو هایش بود تعظيمی کرد
ویویان : اومدم دیدن یه دوست....
جیمین : ملکه....اون ملکه این کشور پس نمیتونی با اسم دوست خطابش کنی
ویویان از عصبانیت دندان های روی هم فشار داد و از بین دندان هایش غرید
ویویان : گستاخی من را ببخشید ولی ریونا فرد مهمی برای منه و نمیتونم در مقابلش بی تفاوت باشم
جیمین قدمی به سمتش برداشت و جلوش ایستاد اخمش غلیظی کرد
و با چهره خنثی بهش خیره شد
جیمین : ملکه این کشور و همسر.....پادشاه به نگرانی کسی احتیاج نداره اومیدوار فهميد باشید میتونی بری
بر روی کلمه ( همسر ) تاکید زیادی کرد و انگار میخواست چیزی را او بفهماند
وارد اتاق شد و با چشمانش دنبال همسرش میگشت نگاهی به تخت انداخت که خالی بود حال دیگر میدانست وقتی او در اتاق نبود کجا میتونه رفته باشه به سمته بالکن قدم برداشت و با دیدن الویز که بازم هم همان جا ایستاد بود لبخندی بر روی لب نقش بسته
جیمین : چرا اینجا ایستادی هنوزم حالت کاملا خوب نشده باید استراحت کنی،
پارت 72
ویویان : رین من دوست دا.....
او با شتاب دستش را از میان دستان ویویان بیرون کشیده و با اعتراض گفت
الویز : بسه هیچی نگو نمیخوام بشنوم متوجه هستی چیداری میگی اگه کسی بشنوه جونت به خطر میوفته
ویویان : فکر کردی برام مهم رین من هر خطری باشه بخاطر تو به جون میخرم
الویز : ویو از اينجا برو لطفا
او از روی تخت بلند شد و به سمته بالکن قدم برداشت و ویویان رو با هزاران سوال در ذهنش رها کرد
.........
با قدم های سریع به سمته اقامت گاه اش میرفت
از بهوش آمدن معشوقش با خبر بود و برای دیدن دوباره چشمانش لحظه شماری میکرد ماتیاس که سعی میکرد با او هم قدم بشه گفت
ماتیاس : مطمئنید حالتون خوبه
جیمین : گفتم که چیزی نیست لازم نیست شلوغش کنی
ماتیاس : ولی عالیجناب.....
جلوی در اقامت گاه ایستاد و با عصبانیت به سمته ماتیاس برگشت
جیمین : گفتم که حالم خوبه درضمن تو اینجا چیکار میکنی برو و به بقیه کار برسه تا فردا باید کار خاندان ریتزو رو یک سری کنیم
ماتیاس ( چشم ) زیر لب گفت و بعد از تعظيمی آنجا را ترک کرد
دستانش را بر روی دستگير های در گذاشت و بازش کرد در کمال تعجب با ویویان که پشت در ایستاده بود مواجه شد اخم ریزی بین ابروهایش نشست
جیمین : اینجا چیکار میکنید
ویویان که از قبل آخم غلیظی بین آبرو هایش بود تعظيمی کرد
ویویان : اومدم دیدن یه دوست....
جیمین : ملکه....اون ملکه این کشور پس نمیتونی با اسم دوست خطابش کنی
ویویان از عصبانیت دندان های روی هم فشار داد و از بین دندان هایش غرید
ویویان : گستاخی من را ببخشید ولی ریونا فرد مهمی برای منه و نمیتونم در مقابلش بی تفاوت باشم
جیمین قدمی به سمتش برداشت و جلوش ایستاد اخمش غلیظی کرد
و با چهره خنثی بهش خیره شد
جیمین : ملکه این کشور و همسر.....پادشاه به نگرانی کسی احتیاج نداره اومیدوار فهميد باشید میتونی بری
بر روی کلمه ( همسر ) تاکید زیادی کرد و انگار میخواست چیزی را او بفهماند
وارد اتاق شد و با چشمانش دنبال همسرش میگشت نگاهی به تخت انداخت که خالی بود حال دیگر میدانست وقتی او در اتاق نبود کجا میتونه رفته باشه به سمته بالکن قدم برداشت و با دیدن الویز که بازم هم همان جا ایستاد بود لبخندی بر روی لب نقش بسته
جیمین : چرا اینجا ایستادی هنوزم حالت کاملا خوب نشده باید استراحت کنی،
- ۸.۷k
- ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط